می دوید....
می دوید و می دوید
می دوید و دویدنش رنگ خستگی نمیگرفت...
می دوید...
گویی برای زنده ماندن هر لحظه محتاج بیشتر دویدن...
شبیه توفانی که مامور شده است به لرزه انداختن به تن تمام درختان شهر...همینقدر پایان ناپذیر...
می دوید...
می دوید
می دوید و نمیتوانستم نقشه ی راهش را از کوله اش بیرون کشم...
اما؟
نقشه ی راهش را کاملا زیر و رو کردم...
اما...
اما ایستگاه ایستادن کجاست؟
نقطه ای برای ایستادن در نقشه ی راهش گم شده بود...
می دوید و فریاد میزد...
یا نمیدوم یا تا اخرین لحظه میدوم...تمام ان روز را به او فکر کردم...
دونده ای که نشستن بلد نبود...
ولی شنیدم که میگفت
نمی ایستم مگر اان هنگام که باید کوله ام را بر زمین گذارم و مسیری که به شوق مقصد امده ام را نظاره گر باشم
می دوید و
دویدنش به من اموخت...
دقیقا زمانی که زندگی سرعتش را از تو بیشتر میکند و دقیقا زمانی که میل به نشستن داری بیش از پیش بیشتر باید کرد سرعت را...
می دوید و زمین میخورد
ولی باز هم به شوق مقصدی قشنگ.....
بی گمان می دوید...
می دوید
و جریان باد روی پرده ی گوشش به او یاری میرساند که نشنود یاوه های این جماعت را...
می دوید و هیاهوی دویدنش همه را چشم کرده بود....
می دوید و بی صدا میگفت
دویدن از همان اغاز های ناگهانی بی پایان است....
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:اینکه انشا بودو تکلیف ولی کلا تو روزایی به سر میبرم که یهو با خوندن یه جمله یا یه موضوع که به سرم بخوره به این نتیجه میرسم کههه من باید راجع به فلان موضوع بنویسم...عاما...عاما چون وقت نمیشه فوری از ذهنم میگذرونمش??