زهره غلامنژاد
زهره غلامنژاد
خواندن ۲ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

نبودن، بودن و شاید ماندن.

تنم را به سختی از مترو بیرون کشیدم و روی صندلی‌های نم دار تاکسی، مسیر را تا خانه به بوی آسفالت فکر کردم. کلید انداختم در خانه‌ی تاریک، که دلیل تاریکی‌اش چیز خوبی نیست، و گویی از هوای آزاد مشروطه پا گذاشتم به خفقان تهران پس از کودتا. چراغ زرد آشپزخانه را روشن کردم، دکمه‌ی چایی ساز را زدم و کف زمین منتظر ماندم آب به صد درجه برسد. مادر فرش آشپزخانه را جمع کرده و کف زمین سرامیک سرد سفید است با یک لاله زبر و نازک روفرشی. کتری تا نیمه خالی است و صدای جوشیدنش در آشپزخانه بدون فرش، بیشتر به نظر می‌رسد. گاز جهزیه مادرم، آینه‌ای روی در فر بزرگش داشت. وقتی کسی نبود می‌نشستم کف آشپزخانه و به از آینه گاز به خودم نگاه می‌کردم. هنوز هربار که مادر نیست می‌آیم که جلوی آینه بنشینم اما یادم نیست که گاز خانه دو سالی هست که عوض شده. لیوانم را پر می‌کنم و می‌ایستم رو به در حیاط. پاییز همیشه شب است. از شیشه‌ی در حیاط هیچ چیزی جز سیاهی پیدا نیست. سعی می‌کنم مردمک چشمم را گشاد کنم و در تاریکی چیزی ببینم. در سیاهی تمرکز کرده‌ام، می‌خواهم بفهمم که واقعا این تصاویر را می‌بینم یا چون می‌دانم حیاط‌مان چه شکلی است، مغزم از خودش دوباره تص.یر حیاط را می‌سازد. دقیق‌تر که می‌شوم. دست از دقت برمی‌دارم و در چرخش آخر چشمم بین سیاهی، دو جفت چشم براقی که به من زل زده، دور می‌شود و از صداها پیداست که پریده روی درخت.

*

ده صبح چشمم را باز می‌کنم. این بیشترین میزانی است که در چهار ماه اخیر خوابیده‌ام. دکمه چایی‌ساز را می‌زنم و شروع می‌کنم به جمع کردن اتاق. یک مورچه دارد از کنار کتاب‌ها رد می‌شود. ردش را که می‌گیرم زیر یکی از دفترها گم می‌شود. دفتر را که بلند می‌کنم می‌فهمم که «گم نمی‌شود»، درواقع «گم می‌شوند.» عجیب است که تمام این مدت با حجم زیادی مورچه زیر دفترهایم زندگی می‌کردم و از بودنشان خبر نداشتم. اتاق دو ساعت بعد مرتب می‌شود. بعد چهل دقیقه از زمانم را می‌گذارم که موهایم را بشویم و حالت دهم. دو ساعت و ده دقیقه صرف لاک زدن و سوهان کشیدن ناخن‌هایم می‌کنم. ده دقیقه کنار شومینه پاهایم را گرم می‌کنم. دوباره یک ساعت می‌خوابم و سه تا لیوان چای دیگر برای خودم می‌ریزم. بعد سی و شش دقیقه به دانلود شدن یک فایل صد و چهارده مگابایتی خیره می‌شوم. نیکی که زنگ زد، پشت تلفن گفتم: «همه کارها رو صد ساعت طول می‌دم. انقدر نبودم که یادم رفته آدما عادیاً تو خونه چطوری رفتار می‌کنن.» بعد یادم می‌آید شمیم گفته بود کلمه «عادیاً» برایش عجیب است و اصلاحش می‌کنم به « نمی‌دونم آدما تو خونه چیکار می‌کنن.»

روزمره
هیچی به‌خدا!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید