ما به راه افتادیم بدون آنکه بدانیم به مقصد می رسیم یا نه! جنگیدیم بدون امید داشتن به پیروزی...
با این حال از پا ننشستیم، شاید آرام گرفتن را بلد نبودیم
ماشین های جنگی حتی وقتی جنگی در کار نباشد باید هر از گاهی یکی دو تا گلوله شلیک کنند تا لوله هایشان زنگ نزند... ما به دنیا آمده بودیم تا بجنگیم.
جبهه ، جبهه ی نبرد ما نبود. کسی ما را به عنوان سرباز قبول نداشت، قرار هم نبود تغییر چندانی ایجاد کنیم اما ترجیح دادیم شعله ی کوتاهی باشیم که برای لحظه ای اطرافش را روشن می کند و آرام خاموش می شود؛ این مرگ شکوهمند را به فرسودگی در کنار جاده ها ترجیح می دادیم.
چشمان ما را بسته بودند(یا هرگز نیاموختیم چطور بازشان کنیم) در این راه پر از سنگلاخ و سهمگین کورکورانه راه پیمودیم سکندری خوردیم زخمی شدیم اما نایستادیم.
سال ها خواهد گذشت... کسی برای ما سوگواری نخواهد کرد و دل نخواهد سوزاند؛ کسی حتی ما را به یاد نخواهد آورد_ ما نیز هرگز چنین چیزی نخواستیم_ ما در پیشگاه بی ارادگی خود زانو زدیم... ما آنقدر اراده نداشتیم که بی تفاوت باشیم.