zabamenis
zabamenis
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پدرم تمشک فروش بود/قسمت هفتم

بعد از چند ماه زندگی در قلعه دوباره به شهر برگشتم ، نه برای دیدن کسی ، رفتم تا برای یک سال آینده کتاب بخرم و برای اولین بار رفتنم به شهر را کاملا علنی کردم و تصمیم گرفتم تا با یکی از متداول ترین ابزار های زندگی انسان های بیرون از قلعه آشتی کنم : پول ، توی قلعه پول هیچ وقت لازم نمی شود ، شما کاری برای کسی انجام میدهید ، او هم به تلافی کاری برای شما انجام میدهد ، شما چیزی برای کسی می خرید و او هم سعی می کند این کار شما را جبران کند ، آدم های قلعه معمولا همین طور زندگی می کنند ؛ مثل یک خانواده ی بزرگ که در آن تقریبا همه چیز به همه کس تعلق دارد ...

قرار شد مقداری پول بردارم و بروم به شهر

مادرم وقتی پول ها را کف دستم می گذاشت ناباورانه گفت: میتونی؟! ازت ندزدن...

نمی دانستم اگر یک دزد ببینم چه بلایی به سرم می آید ، آنقدر برای خرید کتاب هیجان زده بودم که به این چیزها اهمیت نمیدادم

توی کتاب فروشی بزرگ شهر مسحور از دیدن کتاب ها بودم که صدایی گفت: پس همه چیز ما هم به درد نخور نیست!

برگشتم و سهیل را دیدم

- شهرتون فقط همین یه زیبایی رو داره

- اومدی برای سال جدید کتاب درسی بخری؟

- نه من مدرسه نمیرم، مدرسه رفتن ظالمانه ست

- پس چطور درس میخونی؟

- معلم خصوصی دارم

- خب پس ... دنبال چه جور کتابی میگردی؟

- این درست نیست که ما دنبال کتاب ها بگردیم و انتخاب شون کنیم ، این کتاب ها ان که صاحبشون رو انتخاب میکنن

- این حرفت واقعا عجیبه ، کی می تونه مانع این بشه که من کتابی رو بخرم ؟

- کتابی که مال تو نباشه ، هیچ وقت ازش خوشت نمیاد ، حتی اگه بخریش هم نمی تونی بخونیش چون جذبت نمی کنه ، همیشه یه تناسبی باید بین کتاب و صاحبش وجود داشته باشه

- فکر کنم معلم های خصوصی ت هم به اندازه ی خودت عجیبن

از کتاب فروشی که بیرون امدم ، دیگر هیچ پولی نداشتیم ، هیچ کداممان . سهیل یک عالمه کتاب درسی خریده بود و من یک کلکسیون از کتاب های علمی تاریخی و رمان را برای سال آینده آماده کرده بودم.

مردی بیرون کتاب فروشی یک تکه کاغذ جلوی من و سهیل گرفت ، سهیل قبول نکرد؛ من نمی دانستم چیست گرفتم و تشکر کردم ، به من یاد داده بودند که رد کردن دستی که هدیه ای به ادم می دهد کار خوبی نیست ، مرد گفت: پولش را هم بده ، گفتم پولی ندارم ، اصرار کرد ، من واقعا پولی نداشتم ، کاغذ را به زور پس دادم و دور شدم ، داد و هوار راه انداخت و فحش داد ، یک عالمه فحش داد ، ناله و نفرین کرد و دعا کرد که خداوند چیزی را به کمر من بزند ...

- بیا ، بیا یه لیوان آب بخور ، چرا اینقدر ترسیدی؟

- اون ... اون چرا اینجوری کرد؟

- هیچی گدا بود

- این دیگه چجور گدایی ایه

- فال می فروشن در واقع ، ولی چون محتاجن التماس میکنن بخری

- التماس ؟ ، داشت فحش میداد و ناله و نفرین می کرد، مگه تقصیر منه که پول نداشتم؟

- فکر می کرد دروغ میگی

- برای چی باید دروغ بگم؟

- برای اینکه پول ندی

- مگه بدهکارشم؟ اینجا حتی گداهاتونم ظالم ان...

- مگه گداهای شما چجوری ان؟

- ما؟ ما که گدا نداریم

پدرم تمشک فروش بودداستانقسمت هفتم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید