شش گوشه را از شش وجبی زیارت کرد. در آن لحظات خواستهاش بیشاز هر چیز تنها شفای مادر بود که سن و سالی هم داشت و در کنج بیمارستان با سرطان میجنگید. بعد از آن سفر جورابهایش(!) که بیش از هر چیز متبرک به آن فضا-زمان بودند را با خود به بیمارستان بُرد. با جدیتی که از او سراغ داشتیم آنها را به پای مادر پوشاند تا به کلیشهی «بهشت زیر پای مادران» رنگی از واقعیت ببخشد. در روز میلادِ مادرِ جوانِ اهل بهشت، بیمار بر روی پاهای خود ایستاد!
زمان گذشت و خودش که هنوز سن و سالی هم نداشت، گلاویزِ با بیماریِ خانهخرابکنِ کرونا شد. اما در میان کشمکش با بیماری، دست به یک تصمیم زد. تصمیمی برای عاقبت بخیری. دومین خواستهای که وقتی دست بر روی داربست گذاشته بود و به نیت کنگرههای ضریح لمسش میکرد، طلب کرده بود و خب مگر میشود بزرگمردی را از آن فاصله دیدار کنی و دربست، قبول نباشد؟
همان هم شد. یعنی وقتی از دنیا رفت که مادر جز خوبی مفرط، از او ندیده بود. به همین علت از روزی که پسر را از دست داد تا ۲۱ روز بعدش مدام به تلفن همراهش زنگ زد. تهمینه زنگ میزد و خبری از سهراب میخواست بیآنکه ماجرای نوشدارو را باور کرده باشد. مگر میشود کسی که معجزه کرده دیگر نباشد؟ کسی که پیری هشتاد و چند ساله را امید داده و به زندگی برگردانده است. و اما ۲۲مین روز پیرزن دیگر طاقتش طاق شد. او هم رفت که رفت.
اینها مرثیه نیست، بلکه یادآوری و طلب ترحم است! یادآوری برای خودم و خوانندگان احتمالی این سطور که مراقب خواستههایمان باشیم. چراکه عموما محقق میشوند و اینکه آيا آن زمان باز هم برای خودمان و اطرافیانمان شیرین و خواستنی خواهند بود؟ شاید آری، شاید هم نه.
و طلب ترحم برای رستمهای بیزور و بازویی که بیخبر از همهجا باید سرنوشت را بپذیرند. بدون تهمینه و سهراب، گنگ و ملول،،، یکتنه انتهای شاهنامه را خوش کنند!