در آن محدوده تنها خانهی بهر خیابان بود. الباقی خانهها در کوچه های منتهی به آنجا بغلهمبغلهم قرار گرفته بودند. شاید همین مسئله باعث میشُد که بیشتر به چشم بیاید.
از سَر خیابان، دیوارهای آجرنمای ۱۰*۳ سانتیاش شروع میشدند. بعد از حدود دو دقیقه پیاده رویِ کنجکاوانه که “بالاخره این کِی تمام میشود؟”، میرسیدی به درب خانه.
درب حدود نیم متر عقب تر از دیوارهای مجاورش بنا شده بود.از آن “مجلل های قهوهای-طلایی با سیخونک های رو به آسمان که انگار هر لحظه باید آتشبسی اعلام کنی در نبرد نامرئی بینِ ساکنان و دیگران” نبود!
ساده ، سرمه ای ،بسیار بلند و به غایت محکم بود.
ازین هایی که چند دَهَنه دارند. یکی را آدم ها ازش تردد میکنند و دیگری را در وقتِ لزومِ عبورِ ماشین باز میکنند.
بالای بالایش هم مستطیل بزرگ و ثابتی بود که همیشه بسته میماند مگر در وقت لزومِ تردد جرثقیل!
یکبار که کوچکتر بودم درِ مخصوص عبور آدمهای قلعه باز بود. من هم با اشتیاق سَرَک ریزی کشیدم تا بدانم محض رضای خدا اینجا ته دارد یا نه؟
تا چشم کار میکرد تنه ی چنار بود. خبردار کنار هم ایستاده بودند، اما به علت محدودیت ارتفاعی من(!) و آن سرمه ایِ ثابتِ بالای در، شاخ و برگهایشان را نمیدیدم.
طبق محاسبات نظام قدیم آموزشی ، آن موقع اول راهنمایی محسوب میشدم و راهِ خانه تا مدرسه مان را پیاده گز میکردم.
گاهی محض تنوع و پاسخگویی به میلِ بلَد بودنِ تمام مسیر های منتهی به مدرسه، میانداختم و از خیابانِ خانهباغ رد میشدم که هم فال باشد هم تماشا.
از همان وقت تابلویِ آبی تیره ای که دُرست بالای پلاک نصب شده بود، چشمم را گرفت. جملهای عربی رویش نوشته شده بود. کلمه ی “فضل” را هم تشخیص میدادم اما خیلی خوب مُلتفت نشدم که قضیه از چه قرار است؟
آن وقتها زمستان در تهران برف میبارید! مدرسه ها به سبب بارش برف تعطیل میشدند، نه به علت وارونگی هوا و یا چَپه شُدِگی فضا!
از قضا یک شبی هم که آسمانش لاینقطع بارید و اعلامِ تعطیلی را زیر نویسِ شبکه خبر گزارش کرد، پدرم مرا برداشت و برد به همان خیابان. چون هم نزدیکِ خانهمان بود و هم مسیر فرعی و کم تردُدی به حساب میآمد.به همین دلیل به منبع تجدید پذیری از برف های بِکر و دست نخورده تبدیل شده بود.
برف های نرم و سَبُک، دست به دستِ شیب نسبتا ملایمِ خیابان دادند و مرا وسوسه کردند تا غلتکی بشوم بر جانشان. از سر خیابان شروع کردم به قِل خوردن.
قهقه هایی که از نهادم بلند میشدند، بیمهابا لیز میخوردند .سپس مینِشستند بر سَرِ یکی دو پَر برفی که به زور به رویِ دیوارِ آجریِ خانهباغ آویزان شده بود .
چند بارِ اول را به کمک شانه هایم چرخیدم و غلت خوردم، اما صد بارِ بعدی را پدرم دستانم را گرفت. پاهایم را جفت کردم و نشستم. پدر میدوید و من هم به مدد اتصال دست هایمان پشت سرش سُر میخوردم.
و اینچنین سکوتِ طولانیِ شب که حالا بعد از یک بارِشِ مفصل داشت خستگی در میکرد، شکسته میشد.
دیگر آنجا شد پاتوق شبهای برفیمان. یک شب هم تابلو آبی رنگِ بالای پلاک خانه را نشانِ پدرم دادم و جویای معنی دقیق و ربطِ نصبش به دیوار شدم.
او هم گفت :
نوشته «هذا مِن فضْلِ ربّی» ؛ یعنی داشتنِ این خانهباغِ عریض و طویل را مدیونِ لطف خدا هستم.
از آن به بعد اسم آن خیابان را گذاشتیم:
خیابانِ خانهی فَضْلِ رَبی
یکی دو سال گذشت. ماهم از آن محله رفتیم. اما هر وقت برف میبارید، تمنای حضور در آن فضا و مکان در من پُر رنگ میشد.
بزرگتر شدم.آسمان به استراحتی طولانی رفته بود. اگر هم هر از گاهی تکانی به خودش میداد ، زورش قدِّ تعطیل کردنِ مدرسهها نبود.
هرچند تعطیلی مدارس دیگر توفیقی به حالِ من نداشت. چون دانشجو شده بودم. چه ببارد چه وارونه شود و چه سرنگون ، باید میرفتیم.
بگذریم،،،
دستِ قضا چرخید و چرخاند و پس از حدود ۷ سال دوباره برگشتیم به همان محل. این بار برای رفتن به کتاب خانه ای در آن حوالی، از خیابانِ خانهی فضلِ ربی رد شدم.
حس سرمایِ فرح بخش، دستانِ یخ زده از زیرِ دو لایه دستکش، سوزش گونهها و نَشتیِ بینی را وسط چلهی تابستان درک کردم.
خانهباغ انگار به بزرگی قبلش نبود. دیوار ها کوتاهتر شده بودند. دربِ فلزیِ سرمه ای رنگ، هنوز بلند بود ؛ ولی نه آنقدر که نشود نوکِ برگِ درختانِ خانه، که داشتند پا بلندی میکردند را دید.
آن طرفِ خیابان ماشین سفید رنگِ خوش کلاسی پارک کرد. دو دختر با یک پیرِمرد سوار آن بودند. مرد در صندلی عقب تقلایی کرد . به زور و ضرب و کمک دختر ها پیاده شد. به هر قیمتی که بود تلاش میکرد بدون استمداد، تعادلش را روی عصا حفظ کند . کلاهِ شاپو اش را تنظیم کرد و با سرعتِ دو عصا بر ثانیه از ماشین فاصله گرفت.
تا همراهانش خرید هایشان را بردارند و خودشان را جمع و جور کنند، او راهش را گرفت، از کنار من عبور کرد و همین طور داشت به سمت بالای خیابان میرفت.
یکهو یکی از دخترها بلند گفت: بابا بابا کجا میروی ، بیا اینجا ، در سرمه ای ...
خانهباغ شاید دیگر عظمت سابق را نداشت و گَردِ فراموشی بر پیکره اش، او را همچون صاحبش کمرنگ ولعاب کرده بود. ولی همچنان با صفا بود و یکه تازِ ساختمانهای پر طمطراق اطراف .
و به زعم من، از میزانِ فضلِ ربّش هم چیزی کاسته نشده بود.