لابلای میوهها میگشت که خوردنیهایش را سوا کند. این کار هر شبش بود. پاکتی را دسته پا کرد و راه افتاد. دنبال آبی میگشت که دستش را بشوید. نهایتا چندتا سیب پیر و گوجهی لهیده و مشتی هم برگ کاهو نصیبش شده بود. او در گوشهی پیادهرو جوری میرفت که قدم زدنش خواب نیمه شبی را مشوش نکند. به کرکرهی نیمه کشیدهی ساندویچی سر میدان رسید و دوتا ساندویچ مانده از دیوار مهربانی را گرفت و خواهش کرد که از این به بعد برایش چهارتا بگذارند ولی طبق معمول جواب گرفت که درخواست زیاد است و بار کم، ان شاء الله دفعه بعد. از کوچه که میگذشت فقط سکوت بود و کورسوی چراغ دختر بچهای که با مادرش کز کرده بودند و بساط کاکتوسشان هنوز سرجایش بود. توی ذهنش میگذشت که دست کریمانه بر سر و شکل دخترک بکشد و او را به آغوش بگیرد و با مشتی پول خوشحالش کند ولی خیلی با این آرزوها فاصله داشت و خودش سهتا از این شکمهای کوچک را داشت که باید سیر میکرد.
به خانه رسید. بچهها بیدار و گرسنه بودند. زن ساندویچها را نیمه کرد و هر چهار نفر لقمهای خوردند و بعد هم گوجهها را آب کشید و روی گاز کبابشان کرد و آن شب را با کباب گوجه و برگ کاهو سر کردند. همه خواب بودند، غیر زن. او مانده بود و خیالات هر شبهاش و تن بچههای قد و نیم قدش که به لطف کتری رو اجاق گوشهی اتاق گرم شده بود. درهای چوبی و پلاستیکی که کار شیشه را نمیکرد پناه گرمی نمیشدند. خوابش نمیبرد و به شاهیهایی فکر میکرد که زیر آن پلاستیک کلفت میخواستند قد بکشند و تنها امید نان خانه بودند. او دیگر توانی نداشت و دلش میخواست که بغل بشود و از کسی بشنود که این چند روز را استراحت کن من هستم و درستش میکنیم. آدم تشنهی بغل، آدم عجیبی میشود؛ آدمی مشتاق و فراری.
آفتاب که زد. رفت سراغ شاهیها. هنوز قدی نکشیده بودند. آبشان داد و تا بچهها بیدار نشده بودند بیرون زد. بچهی از خواب بیدار شده صبحانه میخواهد. از خانه و آبادی که دور شد روی زمین یخ زده نشست و چادر مندرسی را که از ترس آبرو به سر داشت بر صورت کشید و دستش را دراز کرد. اشکهایش زیر چادر میسریدند. او این کاره نبود. او بلد نبود گدایی کند. به همه گفته بود که اگر خواستید خانهای بتکانید من بشور و بسابش را بلدم ولی بند تنبان شلی که چیزی از تن او به آن سابیده نشده بود برایش پاپوشی بافته بود که دستش کج است. حجم خستگی بدنش را میشد توی آب دریا ریخت و رنگ دریا را عوض کرد. او نشسته بود و بیصدا میگریست. اشکهایش را بچههایش هم نمیدیدند.
اذان ظهر را که گفتن قدر نانی کاسب شده بود. البته به انضمام چند کیک کوچک کشمشی که مرد سرخوشی به او داده بود. بلند شد و به طرف مسجد رفت. آخوندی که نگاهش را به در و دیوار میانداخت تا معصیت نکرده باشد مخاطبش شد که کمکی بکند. شیخ گفت فردا بیا که پیگیری کرده باشم و به نمازش رسید. زن قد بازار میگذشت و به هر چه ول بود چشمی میدوخت و سری تکان میداد و میرفت. بیش از همه بستهی بستههای دستمال کاغذی که کنار در ورودی مغازهای رها شده بود نظرش را جلب کرد. خیره به آن نگاه میکرد و بهشتی صد هزار تومنی از فروشش را در ذهن مرور میکرد. باز هم سری تکان داد و راه افتاد. یاد دختر جوانی افتاد که دست همسرش را کشید و گفت ول کن بابا بذار بره کار کنه پول در بیاره. یاد جوانیش افتاد. یاد شب عروسی مختصرش که چقدر ساده ولی با صفا بود. شوهرش توی کبابی کار میکرد و پشت منقل میایستاد و شبهای زمستان هم گاری باقالی داغ به دست شهر را میگشت و باقالی میفروخت. اولین بار هم او را وقتی دیده بود که با خواهرش آمده بودند باقالی داغ بخرند. همانجا نشانش کرده بود و مادرش را فرستاده بود خواستگاری. دختر هفده سالهی خانوادهای هفت نفری زن پسر بیست و شش سالهی باقالی فروش شده بود. یاد هر باری میافتاد که شوهرش از در خانه که میرسید داد میزد که خانم گل کجایی؟ ناهار امروز کبابه و چهار میل کبابی که اوستا هبه کرده بود را از خورجین دو چرخه در میآورد و با حالتی شاهانه میخوردند. اولین باری که زاییده بود را یادش آمد که چه دل و قلوهای کباب کردند و دو خانواده با خوشی نوش جان کردند.
اما زندگی به این خوشی نچرخید. یک روز از روزهای اول عید که کارگرهای ساختمانی کباب میخواستند و استاد هم شوهرش را فرستاده بود تا غذا را تحویل دهد، همه چیز بهم ریخت. خودش میگفت از راه که رسیدم یکی از بچههای کارگر عمدا گچها از بالای داربست توی دیگ کباب ریخته بود و دعوا شروع شده بود ولی کارگرها می گفتند اتفاقی بود و مقصر خودش بود که برای مسخره بازی و به به چه چه کردن در دیگ کباب را برداشته بود در حالی که میدید گرد و خاک سر ساختمان زیاد است. بهر حال هر چه بود پارهی بلوکی سر پسری را شکافته بود که دیگر جانی در بدن نداشت و ضارب هم خودش مانده بود و دیگ کباب پر گچش.
مدتی که او زندان و این باردار بود هر چه سرمایه کرده بودند دود هوا شده بود و حرف خرج و دیه که وسط آمد همهی اقوام و دوستانِ یکی از یکی بدبختتر پا پس کشیده بودند و دختر مانده بود و بچهی شیری و دو بچهی نیم قد و روزگاری که با کلفتی سر میشد. دختر جوان شیرده و کلفتی در خانههای مردم هم مصائب خودش را داشت. آخر کار هم دختر تفی به صورت مرد تنبان شل انداخت که ادعا میکرد دختر را از سر دلسوزی به کلفتی گرفته و مرد هم به تقاص او را دزد و کج دست نامید و با اعتباری که داشت نانش را آجر کرد. این اتفاق وقتی افتاده بود که دختر سیاهپوش شوهر اعدامیش بود.
از این فکرها که بیرون آمد. خودش را در بنگاه آن مرد دید. هنوز آن قدر جوان بود که دلی ببرد و نانی بخورد. مرد تا متوجه او شد خودش را به بیمحلی واداشت ولی زن با چشمهایش حرفهایی میزد. آخرش قرار شد که خودش را برای فردا شب آماده کند تا ببیند چه میشود. مرد انگار منت سرش میگذاشت.
بدنش میلرزید و در بسته بود که بچهها توی خانه نیایند. مرد کار خودش را میکرد و زن با صدای خندهاش سعی میکرد عادی باشد. تنش خیس عرق بود و به هر طرف لازم بود میچرخید. صدای نفسهای مرد خبر از احساس رضایتش میداد. زن دلش می خواست جیغ بزند و زار بزند ولی چاره نبود میبایست سنگینی این تن کثافت را روی خودش تحمل میکرد. کار که تمام شد زن لختی ماند و چنتا پَر اسکناس و جواب حالا ببینیم چه میشهی مرد که برای دوباره کار کردن زن میگفت. چادرش را دور تنش پیچید و زیر چادر گریه میکرد. دختر کوچکش که از راه رسید میخواست چادر را کنار بزند که زن نگذاشت تا نه اشکهایش نه تن آلودهاش دیده نشود. دخترک اما پولها را دید. خوشحال گفت آخ جون مامان چقدر پول، میشه امشب آبگوشت بخوریم. زن با چادرش اشکش را پاک کرد و پولها را از بچه گرفت و یک اسکناس به دختر داد که برود گوشت بخرد. دلش میخواست دخترک را ببوسد ولی دهانش را دوست نداشت.
با کتری آب گرم کرد و خودش را توی حمام شست. هنوز بدنش یخ بود و میلرزید. گوشتهای بخور و نمیری توی قابلمه میپختند و بچهها منتظر بودند. زن اشکش بیاختیار شده بود ولی پنهانش میکرد. آخرش پاکت را برداشت و یک دو حبه توی غذا انداخت. دختر ذوق کردهاش گفت مامان اینا چیه؟ زن بغض کوفتی اش را قورت داد و اشکش را پاک کرد و گفت ادویهاس عزیزم برو سفره بنداز.
-مامان چرا گریه میکنی؟
-گریه نیس برای پیازه
-پیازو که خرد نکردی
-برو بچه سفره را بنداز
سفره پهن شد و زن رفت توی حیاط کوچکش و شاهیها را نگاهی کرد. گریه امانش نمیداد. بیهق هق میبارید. پسر بزرگش که به زور هفت سالش میشد داد زد پس مامان بیا دیگه از گشنگی مردیم. زن داد زد میخوام براتون شاهی بچینم.
-اونا که هنوز خیلی ریزن نمیشه خوردشون
-باشه اومدم
زن به آسمان نگاهی کرد و گفت خدایا منو ببخش و اشکهایش را پاک کرد چند پر شاهی نیمرس چید و رفت. غذا را کشید و خودش اول خورد. خیره به بچههایش نگاه میکرد و دلش میخواست قاشق را از دستشان بکشد و یک سیلی بخواباند زیر گوششان که غذا را نخورند. یکی دو قاشق که خوردند بچهها از طعم بدش گله کردن و مادر گفت که شما طعم گوشت را از خاطر بردهاید. غذا که تمام شد برایشان کیک آورد. داشت خوش میگذشت. انگار شب عید شده بود. خواب شروعش شد. نیمهی ظهر هم گذشته بود و همه خواب بودند. گوشهی طاقچهی اتاق چند اسکناس باقی مانده بود و یک کاغذ که رویش یه تکه سنگ کوچک گذاشته بود و رویش نوشته بود: این هم اجارههای عقب افتادهی آقای حبری. ببخشید اگر کمتر از آنچه باید است و ممنون که آب و برقمان را قطع نکردید. حلالمان کنید.
۱۰.۴.۱۴۰۲
اصفهان. سجاد حاجیان
پ.ن: غیرواقعی اما غیرخیالی