پالتویش را درآورد و به چوب لباسی آویزان کرد و رفت روی صندلی کنار پنجره لم داد و پاهایش را لب پنجره روی هم گذاشت. پیپش را با بیحوصلگی برداشت و آتش زد و پکی زد و به افق خیره شد و بدون اینکه سر بچرخاند گفت: کف چاله را سم ریختهاید؟ مرد سیاه پوشش قد کشیده با صورتی کاملا بیاحساس گفت: بله سرورم ولی بیفایده بوده است، زبانش را گاز میگیرد و خون زیادی که از دهانش میریزد سمها را میشوید و مورچهها بیشتر میشوند.
-قلبش را در بیاورید!
- قلبش را خودش درآورده و برای کودکی فرستاده که قلبش خوب کار نمیکرده است.
- اگر قلب ندارد خونش از کجاست؟
- از وقتی معشوقش را کشتهایم سراپایش خون است. هر چه تمام میشود هم دوباره میزاید.
- او را هم بکشید که تمام شود.
- مردن برای او ممنوع است. خودتان گفتید. او را جاودانه کردید که نمیرد و هرگز نتواند آن دختر را ببیند.
بار دیگر پکی به پیپش زد و به افق نگاه کرد. مستاصل بود. جاودانگی با مجازات آدمیزاد جمع نمیشد. این چندمین مجازات بود و افاقه نمیکرد. هر کار میکردند پسرک راهی پیدا میکرد که عاشقانه زندگی کند و امیدی بیابد.
- فعلا به کورهاش بیاندازید تا فردا! ... مرخصی!
در آرام بسته میشود و پیرمرد نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را درمیآورد و میگذارد پشت پنجره و دستهایش را پشت سرش میگذارد و پاهایش را جلوتر میدهد تا کمرش آرام بگیرد. از حس لامسه خسته شده است ولی دست هایش به تنش چسبیدهاند و جدا نمیشوند. دیگر خودش هم نمیداند جاودانگی مجازات است یا پاداش. شیشهی همیشگیش را باز میکند و بو میکشد و میمیرد. مثل همهی شبها.
پسرک را از چاهی که در آن آویزان است بیرون میکشند. پوست و استخوانی بیش نیست ولی اشتیاق و امید از چشمهایش میبارد. پیش خودش خیال کرده حکمش شکسته است و او بالاخره برای همیشه میمیرد ولی باز کردن آن زنجیرها و مالیدن آن مایع چسبناک به بدنش حکایتی دیگر میگوید و او را به سمت کوره میبرند.
او کوره را خوب میشناسد. سالها آنجا زندگی کرده و با مردمانش صمیمی شده است. اکثرشان جاودانه شدهاند. کوره برای او بهشتی است که گرمایش چیزی از خنکی محبّت اهل آن کم نکرده است. در را که باز میکنند کسی فکر فرار نیست و همه آرام مشغول همند و پسرک هم انگار به خانهی مادریش برگشته باشد، غمش نیست و لبخند میزند و به استقبال همه میرود و همه به استقبالش میآیند. البته به جز چند نفر که در انزوای خود دردمندانه عذاب میکشند چون تازه واردند و فکر میکنند بیرون کوره جای بهتری هم وجود دارد. این افراد معمولاً جوری دستچین میشوند که آه و نالهیشان هشدار سرخی برای بقیهی زندانیان باشد. فضای این آتشکده خلاف تصور پیرمرد آن چنان هم عذاب آور نیست ولی گزارشها نمیگذارند او از این مسئله چیزی بفهمد و فقط سماجت این پسر دردسرساز شده است. پسرک هر بار که از نو میروید به تن کسی میپیچد تا گرما کمتر او را آزار دهد. حتی راه فوت کردنی خاص را یادگرفته که در کوره کارساز است و خنک میکند. خون تنش را به تشنگان میدهد. او در هر عذابکدهای میرود با لبهایش معجزه میکند چون او عاشق است و رسم محبت را آموخته و طعم دهان معشوقش را چشیده است. او حالا جاودانه شده است ولی در یک جهان اشتباه و تحت فرماندهی یک فرد اشتباه. فردی خودکامه که با بوسیدن دشمن است ولی کشتن و خون مکیدن را خوش میدارد. این پسر یاد گرفته است که یک تنه آتش را گلستان کند. کمکم غریبهها را هم به جمع وارد میکند. اگر اهل دلش باشد زندگی در این جهنم هم شدنی است. برای او که اگر مشکی به دستش بود حتی ساقههای علف را هم بینصیب نمیگذاشت و در به در دنبال آدم تشنه میگشت، این جهنم جای کوچکی است.
صبح میرسد. پیرمرد دوباره زنده میشود و چشمهایش را با بیحوصلگی فاحشی به حدقههایش برمیگرداند و بعد از کمی مکث به کوره نگاه میکند. پنجره را که باز میکند میفهمد که دوباره هم شکست خورده است. صدایی از طرف کوره نمیآید. انگار آتشی نیست. استیصال از نگاه درمانده پیرمرد میبارد. نمیتواند با جاودانگی کنار بیاید. او برای فرمانروایی خالی از انگیزه شده و جاودانگیش عذابش میدهد ولی مردن برای او شکست است. شکستی خودساخته. هم برای او که فرمانرواست، هم برای این پسر که دربند است. زیر پیراهنیش را کنار میزند و پوست کپک زدهی شکمش را میبیند. لباسهایش را میپوشد و پالتویش را روی شانهاش میاندازد. یاد او میافتد که پالتویش را روی شانهاش میانداخت. پیرمرد سراپایش خون است. دلش میخواست به پسر بگوید که بعد از مرگ خبری از آن دختر نیست و او این را هزاران بار امتحان کرده است ولی اگر بگوید دیگر جاودانگی برای او عذابآور نمیشود یا میشود نمیداند....
۲۴.۳.۱۴۰۲
اصفهان. سجاد حاجیان