دی دید دختری که به کويی سر و صداست
از هر طرف به جانب شیخی برو بياست
از همرهان شیخ بپرسید قصه چیست؟
گفتند این یکی ز محبان و اولياست
گفتا مگر به خدمت مردم چه میکند؟
گفتند با خبر ز دم مردن شماست
دیروز گفته است به یک نوجوان پسر
فردا دم سحر تن تو از کمر دوتاست
هر چند آن زمان به کنار برادری
اما زمان رفتن تو بیسر و صداست
امروز آن جوان شده است از کمر دو نیم!
اطراف بسترش همه خالی ز رد پاست ...
دختر به خنده گفت چه کالای نسیهای!
کِی دست مرگ از تن و از جان ما جداست؟!
با شیخ گفت مرگ مرا گو چه میشود؟
گفتا تو پیر میشوی و قد تو دوتاست
یک روز سرد میروی از خانهات برون
یخ بسته راه و مرگ تو لغزیدن عصاست
دختر به شیخ گفت اگر عالمی به غیب
با ما بگو که لحظهی یک زندگی کجاست؟
یک عمر میشود که نفس میکشیم و بس
مردن که کار هر شب و هر روز و ماه ماست
یک زندگی نکرده و صد بار مردهایم
ما را چه باک از خبر مردن از شماست؟
فرمود شیخ حاصل دنیا مصیبت است
این حجم رنج حاصل دوری از خداست
گریان شدند جمله مریدان شخص شیخ
گفتند این سخن به حق از جانبت سزاست
دختر بگفت شیخ مگر ما چه کردهایم؟
ما که تمام روز به لبهایمان دعاست
آخر چرا عذاب به ایشان نمیرسد؟
آنها که کاسههای حناشان هم از طلاست؟
آخر چرا عذاب فقط در تمام دهر
یک جا نصیب کارگر و رعیت و گداست؟
هم خود مگر به درگه ایزد چه کردهای
کو خانهی تو کاخ و حريمت، حرمسراست؟
ته ماندهی غذای تو ما راست شام عید
حرکت چه کردهای که تو را این چنین رواست؟
دزدهايد مال خلایق به نام دین
دزدهايد و دزديتان خالی از خطاست؟!
آن کاخها که خانهی خود کردهاید و بس
خشتش ز استخوان و ملاتش ز خون ماست
حالا هوای کشتن این خلق کردهای؟!
این هم شگرد دیگر امروزهی شماست!
در خواب میشود پسری نوجوان دو نیم؟!
گویا که این پسر ز عدوی اجنههاست
فرمود شیخ عقل زن الحق که ناقص است!
ور نه حریف تهمت تو شیخ بیریاست
فردا که شد سحر، تن دختر دو نیم گشت
گفتند این نتیجهی تغییر در قضا است ...
21/3/1400
اصفهان. سجاد