سجاد حاجیان
سجاد حاجیان
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

شاید هوا عمدا بارانی بود

همین که ماشین نگه داشت تندی پرید توی ماشین و در را محکم بست و با خنده‌ای کودکانه و در حالی که روسری خیسش را از سرش برمی‌داشت گفت سلام

-سلام عزیزم .... اووو موش آب کشیده شدی که

-ببخشید یه جایی بودم مجبور شدم زود بزنم بیرون که گیر نیفتم.

-کجا مثلا؟

-یه جا ...

پسر راننده که تی‌شرت ساده سیاهی پوشیده بود با نگاهی بار دیگر دختر را برانداز کرد و لب‌خندی روی لبش نشست و دختر هم با نگاه گرم و لبخندی پاسخش را داد و ماشین حرکت کرد. سکوت بود و خیابان نیمه شلوغ و صدای ملایم باران که پاورچین پاورچین می‌بارید. مقصد خیلی دور نبود و همین که رسیدند پسر پیاده شد و در را برای دختر باز کرد و کاپشنش را که در دستش بود چتر دختر کرد و رفتند داخل خانه. خانه‌ای با در کوچکی که خبر از سختی اسباب‌کشی می‌داد و پله‌هایی که دست کم بیستایی می‌شدند و هر دو تند تند از آن بالا رفتند و وارد اتاق شدند و پچ پچی کردند و دختر لباس‌هایش را درآورد و کنار بخاری به چوب لباسی آویزان کرد و پتوی نازکی را به خودش پیچید و روی کاناپه‌ی کنار بخاری نشست تا بدنش خشک شود. پسر با دو فنجان چای از راه رسید و نشست رو کاناپه کنار دختر.

اتاق به سختی به بیست متر می‌رسید و کاملا مفروش با فرش‌هایی مستعمل بود و عرض اتاق به بالکنی کوچک ختم می‌شد که پرده‌های توریش کشیده شده بودند و دو مهتابی قدیمی به اتاق نور می‌داد و یک تلویزیون دکوری آن گوشه گذاشته بود. اتاق خواب کوچکی پشت سر کاناپه بود و آشپزخانه و حمام و دستشوییش را می‌شد با یک فوت خنک کرد. دختر چایی را که کمی خورد گفت:

-خونه‌ی جمع و جور و قشنگیه. چند وقته اینجایی؟

-شیش هفت ماهه اجاره کردم. آره بدک نیست ولی آفتاب خورش کمه. صابخونه‌شم از اون گیراست.

-پس شر نشه؟

-نه خیالت جمع نیستن فعلا

-گفتی کارت چیه؟

-تو کار پخشم، درآمدش بد نیست ولی کفاف یه زندگی روالو نمی‌ده.

-چرا نمیده؟ خونه و ماشین داری که

-نه برا خودم که خوبه ولی نمیشه ازدواج کنم.

-میشه‌ هاا

-نه ... اگه هم بشه خودم نمی‌خوام.

-چرا؟

-چون اونی که میخوامش دیگه نیست

-ولت کرد؟

-آره ... الانم ازدواج کرده رفته

پسر مکث سنگینی کرد و چاییش را سر کشید و با دستش موهای دخترک را نوازش کرد و پاکت سیگارش را برداشت و تعارف کرد و دو نخ را روشن کردند و بعد از پکی عمیق گفت:

-نگفتی چی شد اینقدر خیس شدی؟ فک کنم یه یه ساعتی زیر بارون بودی‌ها

-آره مجبور شدم زود بزنم بیرون از خونه وگرنه بند می‌شدم.

پسر مکثی کرد و بازوهایش را روی ران‌هایش گذاشت و پوک نیمه‌ای زد و بعد از نفسی عمیق دستی روی پیشانی و ابرویش کشید و گفت سحر جان یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟

دختر که پتو رو دور خودش پیچیده بود و کنج کاناپه خودش را گیر انداخته بود و پاهایش لاغرش را جمع کرده بود دود سیگارش را فوت کرد و گفت: چه سوالی مثلا؟

پسر با کمی مکث و تردید گفت: اووووم چی شد که زدی تو این کار؟

دختر با آرامش و با بی‌تفاوتی محض شانه بالا انداخت و گرد سیگارش را گرفت و گفت: خب اینم یه شغله دیگه ... مثه همه‌ی شغلا

پسر سری تکان داد و باز هم دستی به صورتش کشید و گفت: می‌دونی تو مثه یکی از دوستای منی که تو شهرمون کتاب‌فروشی داره. دختر تو دار و سربزیریه و مثه خودت خیلی خوشکله. کلی تو شهر ما خاطرخواه داشت آخرشم با یه پسری ازدواج کرد که تو کار تعمیر کامپیوتر و ایناس. وضعشون بد نیس ولی آدمای کلفتی رو رد کرد.

-خب مهم اینه که آدم عشقش رو پیدا کنه اینا که مهم نیس.

-تو تا حالا عاشق شدی سحر؟

-اوووووممم، هر کی دیگه می‌پرسید جوابش رو نمی‌دادم ولی تو فرق داری ... راستش آره. منم یه همسایه داشتیم که دخترشون با من همکلاسی بود و می‌رفتم خونشون. خونواده‌ی مذهبی‌ای بودن و یه داداش داشت که پشت کنکوری بود و تجربی می‌خوند. اسمش امیرحسین بود. همیشه که می‌رفتم خونه‌شون با یه رکابی و یه شلوارک پشت میزش نشسته بود و سرگرم درسش بود. گاهی زیر چشمی هم نگاه می‌کرد ولی کلا تو این فازا نبود. بیشتر از همه هم همین حیای توی چشماشو دوست داشتم. تن صدای مردونه و قشنگی داشت. هیچ وقت هم نشد که حتی خواهرش رو بلند صدا کنه. بعضی وقتا هم می‌رفت توی حیاط و نرمش می‌کرد. خیلی فوتبالی بود و تو اتاقش یه عکس گنده از تیم پرسپولیس داشت. معین رو هم خیلی دوست داشت. بعضی وقتا هم پلی می‌کرد. این آهنگی که میگه بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه‌اش با من رو یه بار گذاشته بود، دلم می‌خواست جیغ بزنم. خیلی می‌خواستمش ...

-خب؟

-اوووم راستش من خیلی ازش خوشم اومده بود و اصلام نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. از خواهرش شنیدم که به ساز دهنی علاقه داره. منم با هزار التماس به بابام و اینا یکی خریدم و بعد از ظهرا می‌شستم توی حیاط و ساز می‌زدم که بشنوه و آروم بشه ولی خب چون درس می‌خوند اصن حواسش نبود. آخرش براش نامه نوشتم. نامه رو هم با این شعر حافظ شروع کردم که میگه عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید ... دور نامه رو هم نشستم نقاشی کردم و اولش نوشتم عزیز قلبم امیرحسین ...

-خب جالب شد؟

-اون اصن تو این فازا نبود و با هزار استرس رفتم تو اتاقش وقتی نبود و نامه رو گذاشتم زیر کتاباش.

-خب بعد؟!

-بعدش هیچی اصن واکنشی نداشت و فقط منو که می‌دید در می‌رفت تا روزی که می‌خواست بره دانشگاه. یه کاغذ انداخته بود تو خونه‌مون که می‌خوام ببینمت. آخر شب بود با ترس و لرز از خون اومدم بیرون و رفتم دم خونشون و دستمو کشیدم رو در. در و باز کرد و رفتم تو، پشت پرده خونه. یه چادر رنگی سرم بود اونم یه پیرهن روشن پوشیده بود. تاریک بود و فقط چراغ برق زرد رنگ کوچه یه نوری می‌داد و زیر همون نور دیدم صورتش خیس عرق بود. دلم تپ تپ می‌زد. بار اولم بود با یه پسر تنها بودم. با کلی خجالت و همین‌طور که صداش می‌لرزید گفت سحر خانم من نامه‌تون رو خوندم، بعد از اینکه درسم تموم شد میام می‌گیرمت. وقتی گفت سحر خانوم دلم می‌خواست بغلش کنم و تو آغوشش گریه کنم.

-خببب؟.

-هیچی بعدشم رفت دانشگاه و عاشق یه دختره‌ای شد و با همون ازدواج کرد. روزی که ازدواج کرد من خودم دانشجو بودم و توی خوابگاه بودم ...

-خب؟

-قرص خوردم که خودمو بکشم ولی نشد ...

-ولی این بیشتر مثه بچه‌بازی بوده تا عشق.

-نه من واقعا دوستش داشتم. این پسر اینقدر پاک بود که هر بار می‌خواست با من یا با یه دختر دیگه حرف بزنه صداش می‌لرزید. اون روز می‌خواستم دستشو بگیرم ترسیده بود و نذاشت. می‌دونی علی آدم وقتی عاشق میشه انگار خدا انگشتش رو می‌ذاره رو پیشونیش و میگه تو.... انگار از میون این همه آدم خدا صاف داره تو چشمای تو نگاه می‌کنه و بهت می‌خنده. پیش خودت می‌گی ببین حتی دو سال قبل اینکه من دنیا بیام کسی رو آفریده که انگار رشته به رشته و مو به موش رو از روی خواسته‌ی تو نقاشی کرده.

-چه تعریف قشنگی ... پس یه جورایی قصه‌ی ما مثل همه... من عاشق اون دختر بودم ولی هر وقت می‌خواستم بهش بگم حس می‌کردم مزاحمشم. اون دختر همیشه می‌گفت سرم شلوغه و نمی‌رسم. دیر به دیر جواب پیامامو می‌داد و خیلی کم سراغ منو می‌گرفت. ولی من هم دلم خوش بود و کلی قربون صدقه‌ش می‌رفتم که اینقدر اهل تلاش و زحمت کشیدنه...

پسر یک نخ سیگار دیگر را آتش می‌زند و تعارف می‌کند و رد می‌شود و پکی سنگین می‌زند. دختر در حالی که پتوی دور تنش را شل‌تر کرده و از لای پرده به آسمان بیرون نگاه می‌کند که ببیند باران به کجا رسیده می‌پرسد خب آخرش بهش گفتی یا نه؟

-آره ... اون روز آخرین پیامم رو می‌خواستم بهش بدم و بعدشم خودکشی کنم. فکر همه چیزش رو هم کرده بودم و اصلا امیدی نداشتم که جواب مثبت بهم بده.

-چی شد به خودکشی رسیدی؟

پسر در شیشه‌ی مشروب را باز می‌کند و ته پیکی می‌ریزد و تعارف می‌کند و رد می‌شود و سر‌ می‌کشد و با کلافگی می‌گوید: اون روزا با ننه بابام دعوام شده بود و کار به فحش و فحش کاری کشیده بود. صابکارمم گاوبازی درآورده بود و همه رو می‌خواست بندازه گردن من ولی از همه بیشتر این حس تنها بودن لعنتی و این حسی که انگار هیچکی تو دنیا نیست که تو رو برای خودت بخواد داشت خفم می‌کرد.

بغض گلوی پسر را گرفته بود و انگار بزور گریه‌اش را می‌خورد. دختر هم که خودش بغض کرده بود دست دراز کرد و با دو دستش صورت پسر را گرفت و به چشم‌هایش که به زور می‌خواست جلوی اشک را بگیرد نگاه کرد و سر پسر را آرام روی شانه‌ی عریانش گذاشت و بازویش را گرفت و گوشه‌ی راست پیشانیش را بوسه‌ای زد و گفت: چقدر این حست رو درک می‌کنم علی... می‌فهممت. پسر نتوانست اشک را نگه دارد و گریه‌اش گرفت. دختر دستش را روی صورتش گذاشت و نوازشش کرد و گفت: علی جان گریه نکن قربونت برم و این لحظه بود که اشک خودش هم سرازیر شد. همین که اشکش روی صورت علی ریخت. علی نگاهش کرد و گفت سحر خانم چرا تو گریه می‌کنی فدات بشم. دختر نگاه خیره‌ای به پسر کرد و با دو دستش صورت علی را گرفت و گفت می‌دونی چند وقت کسی سحر خانم صدام نکرده؟ و لبخندی زد و این بار هر دو هم دیگر را بغل کردند. مدت طولانی که گذشت دختر به صورت علی نگاهی کرد و گفت علی جان می‌خوای شروع کنیم؟ من باید برم کم کم دیرم میشه. علی که انگار بعد مدت ها بی‌وزنی را حس می‌کرد، دست دختر را با دو دستش گرفت و با شست‌هایش کمی نوازش کرد و با لبخندی به سحر نگاه کرد و گفت: سحر خانم میشه من ازت یه خواهشی داشته باشم؟

-جانم؟!

-میشه ازت بخوام این کار رو نکنی؟

دختر نگاه پر تردید و ناامیدانه‌ای به پسر می‌کرد و در حالی که پتو فقط پاهایش را پوشانده بود و بدنش کمی هم عرق کرده بود گفت: ولی علی جان ...

پسر پرید وسط حرفش که: ببین قول و قرارمون سر جای خودش محفوظه و من هر چی گفتم رو بهت می‌دم ولی ازت می‌خوام دیگه اگه میشه این کار رو نکنی

دختر این بار دست‌ علی را با تردید گرفته بود و نمی‌دانست که چه باید بگوید. چشم‌های اشک آلودش حرف‌های زیادی داشت که زبانش نمی‌توانست یا نمی‌خواست بازگویش کند. تنها چیزی که سکوت را می‌شکست صدای رفت و آمد پر عجله‌ی باران بود. علی که بُهت سحر را خوب می‌دید و درک می‌کرد گفت: سحر خانم بخاطر من ... تو اولین کسی هستی که بعد این همه مدت کنارت احساس امنیت می‌کنم.

دختر که هنوز مات مانده بود. پتو را دوباره روی شانه‌هایش انداخت و به مبل تکیه داد و به بیرون نگاه کرد و کمی که گذشت در حالی که به زمین نگاه می‌کرد با صدای لرزان و بغض گفت: از اول هم معلوم بود تو این کاره نیستی ... نباید میومدم و بلند شد و پتو را انداخت و شروع به پوشیدن لباس‌هایش کرد. علی هم بلند شد و گفت: عزیز دلم اینا هنوز خشک نشدن که مریض میشی ... .

-من باید برم به کارهام برسم. دوست دخترت نیستم که بشینم اینجا باهات لاس بزنم و چس ناله کنی.

-ولی سحر جان .... من .... من

-بیا بریم منو برسون سر قرارم ببینم. هی مِن مِن نکن.

این را گفت و راه افتاد که برود. علی اما مثل اینکه گم کرده‌اش را پیدا کرده بود، پرید جلویش که نگذارد برود.

-سحر جان ... تو رو خدا بذار یه چند دقیقه ...(مکث کوتاه معناداری می‌کند) هیچی ولش کن بیا بریم ... پولم می‌زنم به کارتت.

باران بی‌امان به سقف و شیشه ماشین می‌بارید و هر دو ساکت بودند. علی گوشیش را نگاه کرد و گفت: زدم به کارتت. سحر اما چیزی نگفت غیر از نشان آدرسی که می‌خواست برود. به مقصد که رسیدند سحر پیاده شد و دستش را چتر کرد. علی گفت بیا کاپشنم رو بگیر. جوابی نشنید و در بسته شد. سحر که به آن طرف خیابان رسید علی از ماشین پیاده شد و داد زد: سحر خانم؟! دخترک انگار نمی‌توانست برنگردد. برگشت و نگاهش کرد. از نگاهش حیا می‌بارید. مکث کوچکی که کردند علی دوباره داد زد: مراقب خودتون باشید و دوباره سوار ماشین شد. دخترک و علی به راهشان ادامه دادند ولی این بار شاید کمی آهسته‌تر از قبل...


۲۴.۴.۱۴۰۲

اصفهان. سجاد حاجیان


به شعر علاقه دارم، فعلا همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید