-بیا دیگه بسه یلدا!
-این دیگه آخریشه
صدای شکستن چوب خشک زیر پای زنی لاغر اندام و قد بلند بلند میشود و پس از انداختن چوبها روی آتش مینشیند و با قوطی آب کنارش دستهایش را میشوید و رو به آتش میگیرد که خشک شوند. هوا گرگ و میش است و چیزی به تاریکی نمانده. خنکی هوا شبنمی دلچسب را روی گیاههای پراکندهی اطراف نشانده است و با یک بارانی میشود بند شد. کنار آتش، کتری کوچکی است که در انتظار جوش آمدن است و دورترش هم یک فلاسک در انتظار آب جوش. چادر کوچک بر پا شده و عرقهای ماسیده روی صورت یلدا و دوستش شیرین خبر از مسافتی طولانی را دارد که تا این لحظه طی شده است. شیرین سرگرم تدارک شام است و یلدا در حال استراحت و خیره به آتش مانده. یلدا نگاهی به بالاترین ارتفاع میکند و با حالتی نگران میپرسد:
-به نظرت کی میرسیم؟
-اینجور که ما میریم فردا شب این موقع اون بالاییم!
یلدا سکوتی با لبخند میکند و به قله که حالا بالای شعلهها در حال رقصیدن است زل میزند و با ابهامی آغشته با ترس و امید میگوید:
-شیرین؟!
-جان شیرین؟!
-به نظرت فردا این کابوسا تموم میشن؟!
شیرین برای لحظهای دست از کار پختن میکشد و یلدا را به آغوش میخواند و صورت خستهاش را نوازش میکند و در آخر جوری که انگشتهایش زیر گوش یلداست و با شستهایش گونههای یلدا را نوازش میکند، خیره به چشمهای نگرانش میگوید:
-آره قربونت برم! فردا همه چیز تموم میشه ... تو هیچ تقصیری نداری عزیز دلم ... من بهت ایمان دارم و برای همین الان کنارتم ... کنارتم که بیگناهیت رو باور کنی و من باورت رو تو چشای خوشکلت ببینم!
یلدا شیرین را بغل میکند و خندهای آمیخته با اشک میکند و زیر لب آرام میگوید: فدات بشم شیرین جون ... فدات بشم!
نزدیک طلوع باز به راه میافتند و ساکت و آرام مسیر را طی میکنند. هر قدم شوق و اضطرابشان تو ام میشود. راه هموار است ولی شیبش تند و هوا به دلچسبی یک بستنی یخی در دل ظهرهای تیر ماه است. هر چه به قله نزدیکتر میشوند بیشتر از خستگی هیجان کندشان میکند. نفسهای یلدا گویای حجم زیادی اضطراب و شوق و ترس است که حالا او را محتاج شانههای شیرین کرده است. شیرین گویای کوهی استوار از ایمان و امید است و لابلای نفس زدنهایش گاهی اشک پنهانی میریزد. دیگر از اینجا این چشمهی معروف که مثل نگینی به دست قله است پیدا شده و چند قدم بیشتر تا لمس آب آن نمانده است. فقط مانده شب برسد و نور ماه کامل در دل این چشمه بیفتد تا گواهی بدهد که یلدا بیگناه است و بعد از آن این دو رفیق رقصکنان و مژدهدهان کل کوه را یک شبه پایین بیایند.
ما حالا وسط برکه نشسته و مانند قاضی چیره دستی یلدا را فرا میخواند. دختر تمام پوشش را تکهای پارچهی سفید میکند که مطابق باور محلیان است که حالا تمام ایمان یلدا شده و با قدمی لرزان به سوی لبهی آب میرود و سنگی را در دست دارد. شیرین باز هم مانند عصایی محکم و ستونی قدرتمند یلدا را مانند عزیزترینش در بغل گرفته و قدمهای لرزانش را مشایعت میکند. در دل تاریکی شب و زیر نور کامل ماه هم میتوان دید که از کف این چشمه گوییا آب و گل توامان میجوشد. به لبهی آب که میرسند، چشمهای نگران یلدا خیره به چشمهای شیرین میشود که حالا او هم نگران است. شیرین با صدایی که انگار از موج بغض به زور رها شده و بریده بریده است میگوید: یلدا جون ... من تا اینجا اومدم باهات که بدونی بهت ایمان دارم عزیزم ... باور کن هیچی تقصیر تو نبود ... اصلا نیازی به این کارا نیست ... اون دارو درسته بده برا بچه ولی نه اونقدری که بکشدش ... خونوادهی محسن عصبین شلوغش میکنن قربونت برم ... .
-اگه بهم ایمان داری چرا اینقدر نگرانی شیرین؟ چرا صدات اینقدر میلرزه؟ اگه بیگناهم که الان ثابت میشه دیگه؟ مگه نه؟!
-من از اضطراب تو میترسم ... من نمیدونم این برکه واقعا کاری ازش میاد یا نه؟ و یه سنگ چه جوری میتونه شهادت بده به بیگناهی یه آدم؟!
-منو کشوندی تا اینجا که اینا رو بگی؟ میخوای حالا که تا اینجا اومدم همهی امیدم ناامید بشه و تا آخر عمر تو این کابوس بسوزم؟
-نه فدات شم، مهم مسیری بود که اومدیم یلدای خوشکلم. میدونی چند روزه تو این کوه و جنگل آوارهایم؟ خواستم توی هر قدم ببینی چقدر باورت دارم و چقدر دلم به بیگناهیت قرصه! تو بهترین مادری رو کردی برا بچهات فدای شکلت بشم! اصلام معلوم نیست که اون دارو بوده توی اون شیشهی شیر یا نه! اصلا معلوم نبوده سر چی اینطور شده! تو خودت به شک خودت شک کردی و محسن و اینا گندش کردن!
-شیرین به خدا الان وقت این حرفا نیست. بذار دلم با خودم صاف شه و این سنگ کوفتی رو بندازم. بذار خودم خودمو ببخشم. قربونت برم ممنون که تا ابنجا پا به پام اومدی ولی مجبور نکردم. تو رو خدا مانعم نشو!
-یلدا؟
-جانم؟
-اگه نور ماه موج برداره چی؟ چی کار میکنی؟
-یعنی تو هم میگی من گناهکارم؟
-نه قربونت برم ... میگم اگه این فقط یه افسانه باشه چی؟
-شیرین تو رو خدا ولم کن ..
یلدا رو به برکه میکند و دستهایش را باز میکند. باد در بدن نیمه عریان و موهای بلندش میپیچد. لرزش دستش و تندی نفسهایش کم کم، کم میشوند و حالا انگار سنگ در دستانش وزنی ندارد. انگار خود یلدا هم بیوزن بیوزن است و باد با او پیوند خورده است. قلب ماه را نشانه میگیرد و سنگ را پرتاب میکند.
شیرین که تمام تنش میلرزد گوشی یلدا را روشن میکند و قفل صفحه را که باز میکند پیامی از محسن دریافت شده است: "یلدا عزیزم بابت همه چیز ببخش! با پزشکی قانونی که مشورت کردم گفت دارویی که بچه مصرف میکرده میتونسته اثر اون قرص لعنتی رو از بین ببره و اگه دارو هم خورده باشه دلیل مرگش نبوده، میشه ببینمت؟"
اشکهای شیرین روی صفحه گوشی میریزد. دیگر نمیشود یلدا را دید.
پایان.
سجاد. اصفهان
۲.۴.۰۳