حال تو خوب!
حال ما هم خوب میشود!
آنجا که رسیدهای آسمانِ دلتنگیاش فراخ است؟
قدرِ آسمان ما میشود؟
اینجا در شاخههای تاک آویزان از دیوار همسایه هم جای خالیات حس میشود.
هر چیزی که تو در آن بودهای
هر هوایی،
هر جایی،
هر طعم و بویی،
هر پیراهنی و هر بافتهای
و هر راه رفتنی؛
انگار چینهی ریز دلتنگی است.
آنجا که تو هستی سقف خانهات را من کن
میخواهم از بالا خیرهات شوم!
مرا زود از چمدانت در بیاور و بگذار گوشهی آیینهات که کپک نزنم.
تو هوای تازهای که اکنون دوری
تو نور خورشیدی
تو چیزی هستی که زندگی را در خود حل میکند
نور را تسخیر میکند
به صفحهی بودن انحنا میدهد و سایه را انحنا میدهد.
تو را که در آغوش گرفته بودم
تمام شب با ستارههایش بر زمین میریخت
و تنِ صخرهی تو مرا درختگونه به آغوش میگرفت
سروها در چرخش گردابگونهی شب میپیچیدند
و من ریشههایم تمام، تو بود
وای اگر تو در شب حل میشدی
دیگر خاطرهی تلخی از قهوه به جا نمیماند!
تو (من)، آنجا که تو باشی
روزی که باز بیتو گذشت.