نیمهشب بود و گوشهی مهتاب
شهر را کودکانه میخواباند
در دل آن جهنم بینور
شمعکی نور زرد میتاباند
او چنان بیخیال و بیتردید
شهر را زیر چشم میچرخاند
گاه آهی عمیق سر میداد
خاک را در اتاق میپاشاند
بر تنش یک پلاس ماند اما
بر دلش رخت صبر میپوشاند
گردنش گاه قلقلک میشد
یا که انگار نیش میسوزاند
با همان دست بسته در زنجیر
زخمها را لطیف میخاراند
صورتش یک جوان زیبا را
که شده پیرمرد میفهماند
حجم سلول و حجم زنجیرش
ذهن را سمت جرم میغلتاند
یاد ایام کودکی میبود
یاد آن خاطرات شربارش
یاد معراج بر سر گردو
شیطنتهای بس خطردارش
یاد مادربزرگ و بوی انار
یاد تنپوش زرد و گلدارش
یاد باغ و کمی شنا در آب
لحظههای بدون تکرارش
یاد درس و کتاب و مکتب و شعر
یاد استاد و مشق و پرگارش
یاد زحمت کشیدن از پی نان
روز و شب بین کوچه بازارش
یاد مادر، پدر، به یاد کسی
که همه عمر بوده غمخوارش
یاد میکرد و خنده بر لب داشت
از چنین زندگی سرشارش
درِ سلول باز شد، آمد
یک جوان کشیش دیگر هم
مشعلی داشت و کتاب و صلیب
صورتش بود سرخ آذر هم
روزها روزه بود و شب بیدار
آنقدرها نبود لاغر هم
سینهاش بود غرق کینه و مهر
لابلایش دو قطره باور هم
هم خدا را یگانه میدانست
هم خودش را و هم پیمبر هم
او یقین داشت غیر پیرو او
در دو عالم نبوده بهتر هم
گاه در دست نان و خرما داشت
گاه شمشیر و تیغ و خنجر هم
او بشر را مطیع میدانست
آن چنانی که میشود خر هم
خیر بود آن چه او عمل میکرد
تا که لازم شود گهی شر هم
آمد و روبروی او اِستاد
او ز جا خاست خسته و در هم
گفت دیگر بیا و توبه نما
که خدا رحم دارد آخر هم
گفت باشد قبول، من توبه
کردم از آن دو قطره باور هم
توبه از آنچه باعث مرگ است
توبه از حکم و شرع و داور هم
توبه از آنکه بنده میخواهد
نه بشر را که ماه و اختر هم
هر چه کردم برای او توبه
گریه و اشک پای منبر هم
گفت اما تو روزگاری بود
که برایت دعا مقدس بود
در به در در پی خدا بودی
هم صلیب و ردا مقدس بود
حرف دین بود هر کجا بودی
در دلت دین ما مقدس بود
گفت آری ولی نفهمیدم
که چرا جای پا مقدس بود
خون خلقی مباح نیزه و تیر
خون امثال ما مقدس بود
زیر آن هر چه ظلم میرویید
باز اما عبا مقدس بود
هر که با ما ستیز برمیداشت
با زنانش زنا مقدس بود
روح طفلان و کودکانش نه
درز دیوارها مقدس بود
در همه سال و ماه، جز اندی
همهی روزها مقدس بود
آسمان و زمین و رود و کنار
جز کجا، ناکجا مقدس بود
تو برایت خدا مقدس شد
من برایم "چرا" مقدس بود
لختی آنجا کشیش مکثی کرد
گفت این بنده شیاطین است
آن چه تو سخرهاش گرفتی کور
جزء اصل و اصول این دین است
فهم این شرع و فهم این مبنا
کار مردم که نیست، سنگین است
بندگی نیست غیر آزادی
بنده بودن همیشه شیرین است
نتواند بفهمد اینها را
آن که بیرون ز دین و آیین است
ما همه مور و او بود سلطان
زور هم منطق سلاطین است
با همین فکر و منطقت فردا
جامهات مثل لاله رنگین است
وای بر حالت از خروش عذاب
وای بر حال هر که مسکین است
گفت در شرق و غرب هر دینی
گوید این را که اصل میدانی:
همگی غیر ما نمیفهمند!
همه هستند پوچ و شیطانی
همه خود را مطیع میدانند
همه دنبال شرع و فرمانی
همه گویند مشکل از این است
که زمین گشته کافرستانی
همه با عقل خود درآویزند
که مگر کم نگردد ایمانی
همه در ترس از عذاب و گناه
همه در ترس روز سوزانی
این چنین است که نه یک بودا
بوده در فهم دین نصرانی
این چنین است که کشیشی هم
نشده همره مسلمانی
جملگی ترسشان ز پرسشهاست
جمله دنبال شورِ عرفانی
داد زد مثل شیر مرد کشیش
که تو حقا که مثل شیطانی
تو چه دانی ز وحی و از ایمان
که رقیبش نگشته برهانی
عقلِ پوک تو کِی تواند بود
هم ترازوی عقل ربانی
برو و مثل خوک قربان شو
تا که سر را چنین مپیچانی
گفت و گو شد تمام وقت طلوع
شد رها سر ز جسم زندانی
خون او بذر آبیاری کرد
بذری از شاخههای انسانی
آخر قصه را بگویم که
بعد آن شد کشیش قربانی ...
۲۱. ۶. ۱۴۰۲
اصفهان. سجاد