ای کاش میشد در پی هر جنگ و قحطی
دانه به دانه کودکانش را جدا کرد
موشک که بالا میرود او میکند فکر:
انگار مردی بادبادک را رها کرد
او تا که میبیند سلاحی دست شخصی است
خوشحال میگردد که حالا وقت بازی است
وقتی که دستی میرسد زیر گلویش
میخندد انگاری کسی دنبال نازی است
او درکی از باروت و خون و مس ندارد
امنیت کامل برایش مادر اوست
کوچکتر از آن است که بیند خدا را
تنها محبت کردن ما باور اوست
او در دل آوارها دنبال توپ است
با دیدن کیکی دلش آرام گیرد
نفرین به هر کس که ز خون حنجر او
میخواهد از احساس مردم وام گیرد
او درکی از تصمیم قدرتها ندارد
در ذهن او جایی برای مرزها نیست
او از نژاد و دین خود درکی ندارد
این حرفها جز در سر خالی ما نیست
ما دشمن او گشته و او خنده بر رو
زندان ما در پیش او مهمانی ماست
ما پیش او عمو و دایی و فلانیم
او پیش ما توله سگی از نسل اعداست
جان میدهد طفلی که حتی زندگی را
جز بازی و یک بستنی چیزی نداند
ما میرویم و ننگ بر پیشانی ماست
حتی اگر از ارثمان چیزی نماند ...
۲۷.۷.۱۴۰۲
اصفهان، سجاد