هر روز صبح میومد تو پارک و شروع میکرد دویدن میرفت آخر پارک و باز بر می گشت مثل یه آونگ رام نشده با دویدنش سرکشی می کرد همینجوری ادامه می داد تا خورشید تقریبا نصف پارک رو بگیره شاید واسه سرکوب روح وحشیش بود هیچ موقع کاپشن نمی پوشید توی این سرمای لعنتی . فکر می کردم دیوونَس یارو آخه وقتی می دوید دستاشو عین هواپیما نگه می داشت چند دفعه خواستم زنگ بزنم بیان یارو رو جمع کنن ببرن ولی وقتی نگاهم میخورد به نگاش انگار دستام بی حس می شد گفتم اصلا به من چه مگه من فضول مردمم؟ اصلا بیان بدون ،لخت بیان ،پشتک بزنن، ادا هواپیما در بیارن! منو سَ نَ نَ من باید این آشغالای کوفتی رو جمع کنم که می کنم . هر روز میومد کم کم به اومدنش عادت کرده بودم و با تاخیرای کوتاهش دلم شور میزد دویدنش که تموم می شد حدود سه چار دیقه مات و ماتم زده دور و برشو نگاه می کرد بعدشم راهشو می گرفت و می رفت هیچ وقت سعی نکردم دنبالش کنم ببینم کجا میره خودمو قانع می کردم که اینم یه دیوونه مث باقی آدماس مث صورت هایی که هرروز می بینم حتی یه روزم جا ننداخت ؛همشو یه پشت اوممد تا همین امروز که می شد چهلمی! نمیدونم وظیفش بود، مشقش بود، بخاطر کسی میومد این ورا ،خضرشو میخواست یا ... نمیدونم واقعا نمیدونم چی شد، امروز صبح دقیقا وسط دویدنش بود که یه دختر بچه از گوشه پارک اومد و جلوش وایساد هیچ موقع دویدنشو قطع نمی کرد ولی امروز وایساد و زانو زد جلو دختر بچهه.
دختره سه تا فرفره داشت رنگاشم یادمه قرمز آبی اون یکیم زرد بود .فرفره ها رو گذاشت کف دست یارو ولی یهو انگار برجکاشو زدن فرفره قرمز رو برداشت .یارو قیافش جمع شد تو هم با التماس دختره رو نگاه کرد دختره فرفره قرمز رو گذاشت رو زمین و رفت یارو چندلحظه چشاش خشک شده بود رو فرفره قرمزه انگار شک داشت. بعد خوب ک نگاش کرد یهو از رو زمین برداشتش و از جا بلند شد و زد زیر خنده . فرفره رو با انگشتاش گرفت ،دستاشو باز مثل هواپیما باز کرد، شروع کرد به دویدن .رسید وسط پارک یهو دیدم پاهاش از زمین کنده شده ،چشاش کاملأ بسته بود فرفره ها میچرخیدن با اینکه بادی نمی اومد دنبال یارو دویدم ولی هرچی نزدیک تر می شدم اون بالاتر می رفت فقط یه جا وایسادم و نگاهش کردم اونقدر دنبالش کردم که یه نقطه شد وسط آسمون یجورایی بهش حسودی کردم و از موندن خودم توی باتلاق آشغال ها حالم بهم خورد هنوز نمی دونم دقیقا چی شد ولی...اون رفت!