Zahra
Zahra
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

فیـلمِ زندگی

فیلم زندگی داشت تکرار می شد،تیتراژ پایان اسم هایمان می افتاد روی قبر و دوباره برایمان شناسنامه می گرفتند،هی سکانس آخر و دوباره سکانس اول ،دندانم در می آمد و  باز می ریخت و باز ...توی آغوش مادرم بودم و بعد قبرم و باز ...
فیلم زندگی داشت تکرار می شد روی یک پرده ی کهنه ی گل گرفته!

ما مثل آدم های توی جعبه ی تلوزیون،همان جا زندگی می کردیم ،واقعی بودیم و نبودیم ؛ درست مثل یک فیلم.

یک آهنگ بی وقفه  در حال پخشِ رها شده توی هدفون بودیم ، و کسی که باید خاموشش کند خوابش رفته...
در میانه ی رو به انتها:

[روی تایر یک ماشین برعکس افتاده وسط بیان ،بی وقفه می دویدم.  سراب رسیدن و نرسیدن می  دیدم

و مرد دیوانه  ای از دور زُل زده بود به تکاپوی پاهای من و بلند بلند می خندید ... می دویدم و می خندید،می خندیدم و می خندید ، گریه می کردم و می خندید ....  در حالی که  دیگر رمقی نداشتم فریاد زدم  :  چه کسی می  خواهد قصه ام را راست بگوید؟ و بعد سکوت کردم ، حالا من بودم که زل زدم به چشم های شاهدِ خندانم.. مرد خنده اش از روی صورتش خشک شد افتاد زمین و  صدای شکستنش آمد ...]

من راهیِ تنهاییِ بی حد و حصرم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید