فیلم زندگی داشت تکرار می شد،تیتراژ پایان اسم هایمان می افتاد روی قبر و دوباره برایمان شناسنامه می گرفتند،هی سکانس آخر و دوباره سکانس اول ،دندانم در می آمد و باز می ریخت و باز ...توی آغوش مادرم بودم و بعد قبرم و باز ...
فیلم زندگی داشت تکرار می شد روی یک پرده ی کهنه ی گل گرفته!
ما مثل آدم های توی جعبه ی تلوزیون،همان جا زندگی می کردیم ،واقعی بودیم و نبودیم ؛ درست مثل یک فیلم.
یک آهنگ بی وقفه در حال پخشِ رها شده توی هدفون بودیم ، و کسی که باید خاموشش کند خوابش رفته...
در میانه ی رو به انتها:
[روی تایر یک ماشین برعکس افتاده وسط بیان ،بی وقفه می دویدم. سراب رسیدن و نرسیدن می دیدم
و مرد دیوانه ای از دور زُل زده بود به تکاپوی پاهای من و بلند بلند می خندید ... می دویدم و می خندید،می خندیدم و می خندید ، گریه می کردم و می خندید .... در حالی که دیگر رمقی نداشتم فریاد زدم : چه کسی می خواهد قصه ام را راست بگوید؟ و بعد سکوت کردم ، حالا من بودم که زل زدم به چشم های شاهدِ خندانم.. مرد خنده اش از روی صورتش خشک شد افتاد زمین و صدای شکستنش آمد ...]