?️تابستانِ داغ و (بیاغراق!) سوزانندهی سبزوار بود و من بودم و یک دوچرخه، که عشق داشتم نمازهای مغرب را هرشب در یکی از مسجدهای این شهر بخوانم. این بود که هر روز دمدمای غروب سوار دوچرخهام میشدم و بیخیالِ همه چیز میتاختم و میرفتم. یکبار از مسجدِ شهرک جهاد سر در میآوردم، یکبار از مسجد جامع و یکبار هم از امامزاده شعیب. بیست و دومین روزِ پنجمین ماه سال ۱۳۹۳ هجری خورشیدی بود و خورشیدی که هوای غروب داشت و خنکای هوای دم اذان مغرب، که روح آدم را سرخوش میکرد.
?️حالا این من بودم که در میدان حاج ملاهادی، روبروی در آهنی کوچک سبزرنگ مسجد سبزواری ایستاده بودم. از بچگی این مسجد را دوست داشتم. یک دلیلش این بود که تابستانها همیشه برای نماز مغرب، در حیاط مسجد فرش پهن میکردند و همین نماز خواندنِ زیر سقف آسمان، چقدر میتواند برایمان لذت بخش باشد.(به نظرم هرچند وقت یکبار تکه فرشی را به پشت بام منزل ببرید و نماز مغرب را زیر آسمان خدا اقامه کنید. در آسمان آرامشی هست که در زمین نیست!)
?️حاجآقا همیشه قبل اذان مغرب به مسجد میآمد. حدودا بیست دقیقهای مشغول نماز مستحبی و دعا میشد تا اذان را بگویند. رفتم و کنار دستشان نشستم و منتظر ماندم تا نمازشان تمام شود. الله اکبر آخر نماز را که گفتند، سلامی کردم و دستشان را بوسیدم. حاجآقا هم کلی نوجوان چهارده پانزده سالهی آن روزها را تحویل گرفت. رو کردم بهشان و گفتم:"حاج آقا! ما هنوز جوونیم. اول راهیم. میشه یه توصیهای به ما بکنید." تا این را گفتم، حاجآقا سرش را انداخت پایین. چند ثانیهای سکوت کرد و بعد گفت:" والا باید یکی باشه خودِ من رو توصیه کنه ولی اون چیزی که من الآن به ذهنم میاد چند تا چیزه. اول اینکه نمازاتونو اول وقت بخونید. دوم اینکه به پدر مادرتون احترام بزارید و سوم اینکه دروغ نگید. اگه این کارها رو کردید و مال حرام هم نخوردید، خیر دنیا و آخرت به شما میرسه"
?️چندسال قبل یک روز از خواب بلند شدیم و یهو به ما گفتند که حاجآقای اخلاقی دیگر بین ما نیست. از آن روز به بعد مسجد سبزواری دیگر برای من، مسجد سبزواری قبلی نشد. پیغمبر قبلا به ما گفته بود."إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ".
.
عکس دوم به ترتیب از سمت راست: حاجآقای فقاهتی، آیتالله فقیه سبزواری، آقا، حاجآقای اخلاقی(سفر مقام معظم رهبری به سبزوار،۱۳۶۵)