هفت ماه طول کشید تا بتوانم این یک خط را بنویسم: ما با هویو و تمام رویاهایمان برای بزرگ شدنش خداحافظی کردیم.
نه که هفت ماه کارم شده بود سوگواری اما انگار توان نوشتن هیچ چیز را نداشتم. هربار کسی پرسید : «حیف بود! چرا پس هویو رو بستید؟» حوصلهام نمیشد از تمام مسیر سختی که برای تصمیم گیری داشتیم بگم. «دیگه شرایط اینجوری بود»، «دیگه نشد» و «قسمت بود» به صورت رندوم جواب این سوال بودند.
ما تمام این مسیر، از شروع راه اندازی هویو تا پایین کشیدن کرکره و بستن شرکت را با تمام توان تلاش کردیم، جنگیدیم و انرژی گذاشتیم. نه یک شبه شروع شد و نه یک روزه تمام. ما یک روز صبح پا نشدیم ببینیم خسته شدیم بریم جای دیگه کار کنیم! از آبانی که هرکداممان رفتیم سرکار جدید تا وقتی که دیگه خاطرات ناهار دورهمی و ساعت چای و برنامه تولد و دلم یه چیز خوشمزه میخواد را هرروز به هم نگیم هفت ماه طول کشید. بندی که بچهها را به هم وصل کرده بود هویو نبود، خود بچهها این بند بودند و هویو فقط گردن آویز این همبستگی بود.
از اینکه قصه هویو چه بود و چه کرد زیاد نوشتم، از تلاش و آرزوهایمان هم زیاد گفتم. نه پشیمان شدیم نه خسته نه منصرف؛ فقط این مسیری بود که باید میرفتیم.
بعد از هویو فهمیدیم چه اشتباهاتی داشتیم، کجا می توانستیم بهتر باشیم، کجا باید رها میکردیم، کجا باید بیشتر تلاش میکردیم و … البته که این درسها را از راه سخت یاد گرفتیم اما خوشحالیم که یاد گرفتیم.
حداقل من یکی که قبل و بعد از هویو خیلی تغییر کردم. فهمیدم چقدر مدیریت کردن و مدل حل مسئلهام شبیه صادق شده. چقدر شکل همدلیام شبیه علی شده و خیلی وقتها مثل علی از همکارم حمایت میکنم. فهمیدم مثل ایمان شیطنت میکنم و حوصلهام از یکسره کار کردن بدون چاشنی مسخرگی سر میرود. تازه تازه دیدم بی مهابا به دل کار زدن و زنانه مردانه نکردن کار را از سما یاد گرفتم و چقدر تعهد و دقت و وسواسم شبیه زهرا شده. صبوری و پشتکارم هم انگار شبیه میعاد شده. این روزها بیشتر به روزهای هویو فکر میکنم، انرژی که از همیشه پیش هم بودنمان میگرفتیم همکاریای که در روزهای سخت داشتیم، تعصبی که روی بهترین بودن هویو داشتیم، همه و همه از جنس ناب و متفاوتی بودند که شاید همانجا تمام شد.
قطعا دلم برای همه چیزهای موبوط به هویو تنگ میشه، سختیاش سختترین بود و شیرینیش شیرینترین؛ مسیری که رفتیم حداقل برای من بی پشیمانی بود.