ویرگول
ورودثبت نام
Zahra-ghanbarian
Zahra-ghanbarian
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

خاطرات یک همسر مدیر عامل؛ قسمت صفرم

به نظرم شبیه ترین کار به کارآفرینی صعود به یه قله است
به نظرم شبیه ترین کار به کارآفرینی صعود به یه قله است

این روزها دائما با چالش‌هایی سروکار دارم که دلیل و ریشه اونا مسئولیت‌های همسرم تو کسب و کاره. واژه کارآفرینی این روزها شده یک کلمه فانتزی و فَنسی که خیلی ها دوست دارن دنبال اسمشون کارآفرین بودن رو یدک بکشن، اما نمی دونن این مسیر چه فشار بزرگی به فرد و حتی خانواده و اطرافیانش وارد میکنه. به نظرم شبیه‌ترین کار به کارآفرینی فتح قله است، وقتی به بالا برسی موفقیتت دیده میشه اما کسی تلاش‌هات و سقوط‌های پشت سر هم تو رو ندیده.

بارها از اطرافیان شنیدیم خوش به حالتون حداقل اگر کار می‌کنین مال خودته! یا کسب و کار خودته دیگه حداقل سودش تو جیب خودتون میره! یا هزارتا حرفی که واسه منی که روز و شبم با این مشکلات گره خورده عجیب و گاها خنده دار به نظر می‌رسه.

بارها به نوشتن این مجموعه تجربیاتم فکر کردم. این روزها، روزهای سخت زندگی ماست؛ و از اونجایی که روح من انگار با نوشتن آروم می‌شه خواستم شروع کنم. نمیدونم قراره چند قسمت بنویسم یا حتی چند وقت به چند باشه. حتی نمیدونم می‌خوام کجا این نوشته ها رو منتشر کنم و اصن کسی قراره اونا رو بخونه یا نه. اما نوشتنشون برام مهمه.

برای آینده اگر وجود داشته باشه،

برای قلبم اگر طاقت بیاره و تا ته مسیر بره،

و برای همه کسایی که رویاهای بزرگ و مسیر سختی پیش رو دارن...

قسمت صفرم: جوری که شروع شد

پنج سال پیش وقتی صادق رو شناختم یک دانشجو ترم ۴ مکانیک بود با کلی رویا و حرف‌های ساختن آیندش. اون روزها تازه یکسری قالب تزریق پلاستیک برای ساخت پکیچ‌های آموزشی رباتیک ساخته بود و هدفش راه انداختن کسب و کار خودش بود.

اوایل رابطمون صادق درس می‌خوند، روی قالبش و فروش محصولات کار می‌کرد و همزمان تدریس خصوصی هم می‌کرد تا درآمد برای زندگی و سرمایه گذاری روی کارش هم داشته باشه.

وقتی ازدواج کردیم ماه‌های اول زندگی خیلی سخت می‌گذشت. همه اینا انرژی روحی و روانی زیادی ازش می‌گرفت. مشکلات عدم درک اول ازدواج آدم ها کنار مشکلات مالیِ خیلی سنگین که به خاطر خانواده بهمون تحمیل شده بود و سختی سروکله زدن با کار باعث شده بی قرار و کج خلق بشه. اون زمان بارها ته دعوامون به این ختم شد که صادق می‌گفت نباید ازدواج می‌کردیم و اشتباه کردیم. خودتون رو جای دختری بزارید که کلی جنگیده بود تا به این مرد برسه، همه تلاشش رو کرده بود تا زندگیش رو کنار این مرد بسازه و بعد با این جمله روبرو می شد. نباید ازدواج می‌کردیم!!

همه اون فشارها باعث شدن صادق تصمیم بگیره درس رو رها کنه. ۲۰-۳۰ واحد که مونده بود تا مدرکش رو بگیره اما اون می‌خواست حداقل رو دو تا چیز متمرکز باشه. کسب و کارش و زندگیمون!

بعد از این تصمیم حالش بهتر شد. یک سال از زندگیمون گذشت و رابطه ما هم حال بهتری داشت. زبون هم رو فهمیده بودیم و خلق و خوی هم رو شناخته بودیم. حالا راحتتر و بدون دعوا حرف می‌زدیم.

اون موقع صادق تیم تپش رو راه انداخته بود. بسته‌های رباتیک تولید می‌کردند و با یک فروشگاه وسایل رباتیک تو بازار توافق کرده بودن برای فروش بسته‌ها. همزمان دوره های آموزشی رباتیک داخل دانشگاه و مدارس هم برگزار می‌شد و اون کار تولید قالب به یه نتیجه‌ای رسیده بود.

میعاد دوست چند ساله ما با صادق شریک شده بود و منم تو کار کمک می‌کردم. حال کسب و کار خوب بود اما نیاز به توسعه و سرمایه گذاری داشت. یکی دو جا برای سرمایه گذری اقدام کردند و این بین یکی از سرمایه گذارانی که باهاشون مذاکره کرده بود، دکتر رحیمی، بهشون پیشنهاد کار داد. قبلا به واسطه یکی از اقوام من صادق تو شرکت دکتر رحیمی یک پروژه رو انجام داده بود. با توجه به جذاب بودن پیشنهاد شغلی (کار روی موتورهای الکتریکی و راه اندازی خط تولید موتور سیکلت برقی) و نبود سرمایه گذار و فهمیدن اینکه راه انداختن یه کار علاوه بر دانش فنی نیاز به یه تجربه اندوخه هم داره باعث شده اون دوتا، صادق و میعاد، وارد شرکت توسن بشن.

کار توی توسن روزهای خوبی برای ما بود. شغل خوب و پر چالشی بود و حس ماجراجویی صادق رو ارضا می‌کرد؛ اینکه یه سوله لخت و خالی رو تبدیل کنی به کارخونه تولید موتور سیکلت. تو اون دوره صادق دائما در حال یادگیری و تلاش و حل مسئله بود و همه اینا رو با پشتوانه یک شرکت انجام میداد.

توسن درآمد خوبی هم داشت و حالا دغدغه های مالی ما کمرنگ تر شده بود و حتی من هم تو مرکز کارآفرینی شریف استخدام شدم و کار کردن با دانشجوها به شدت حس مثبت و خوبی برام داشت. صادق کمتر از دوسال تو توسن موند؛ خط تولید پا گرفت و تیم راه اندازی کارخونه که با دو سه نفر شروع شده بود تبدیل شده به ۱۵ تا نیرو. چالش‌ها داشت کم می‌شد و از طرفی دکتر رحیمی که تا الان با یه تیم خیلی جوون کار رو شروع کرده بود قصد داشت برای رده‌های مدیریتی کار از مدیرهای با تجربه بالا استفاده کنه.

صادق پسر کله شق و با عزت نفسی بود و قبل از اینکه بهش بگن از شرکت استعفا داد. جدایی از شرکت خوب و مصالمت آمیز بود و روابط حسنه دکتر و صادق هنوز ادامه داره، اما مزه بی اعتمادی اون روز دکتر یه روحیه جوون گرایی تو صادق ساخت.

صادق قبل از تحویل کامل کارها تو توسن یه تیم برای شروع کار هویو ساخت. بیشتر بدنه تیم به خاطر روابطی که من تو مرکز کارآفرینی داشتم به صادق معرفی شدند و همه جوون، با انگیزه و پر از ذوق و شوق بودند. داستان شروع هویو و چیستی هویو رو قبلا تعریف کردم. این داستان ما تا قبل از داشتن نوپایی به اسم هویو بود.

هویو تو اسفند ۹۷ داخل باشگاه باکس به یه تیم ۴-۵ نفره شروع شد، امروز از اون تیم اولیه فقط صادق و میعاد موندند.

صادق مدت‌ها قبل از من رویای ساختن کسب و کار خودش رو داشت و من هم مسیر صادق تو این مسیر شدن. شروع این مسیر با یه سوال مهم بود. تو روزهایی که صادق بین موندن تو توسن و داشتن یه حقوق خوب و شروع یه کار جدید پر ریسک مردد بود، تلاش کردم بهش انگیزه شروع بدم. ما می‌دونستیم با قرار گرفتن صادق تو مسیر کسب و کار تمام رفاه زندگیمون از بین میره و دوباره قراره مشکلات زیادی وارد زندگیمون بشه.

سوال صادق از من این بود که می‌تونی این مشکلات رو تحمل کنی؟!

و من گفتم « وظیفه تو تامین زندگی من نیست، ماکنار همیم تا به هم کمک کنیم به رویامون برسیم. قرار نیست اینکه تو متاهل هستی باعث بشه احساس مسئولیت کنی و نری دنبال خواسته‌ات. ما با هم قراره این کار رو شروع کنیم.»

تا امروز هم همیشه خودم رو تو هویو شریک دونستم، چون من هم غیر مستقیم برای موفقیت و رشدش تلاش کردم.

ما اون روز همه وام‌هامون رو تسویه کردیم، همه پس اندازمون رو جمع کردیم، کفش آهنین پامون کردیم و قید خیلی هم چیزهایی که میشد داشته باشیم و داشتیم رو زدیم و شروع کردیم.

صادق و میعاد با سرمایه خودشون کار رو شروع کردند و بیش از یکسال هیچ حقوقی از هویو نگرفتند، خرج زندگیمون با حقوق مختصر من و اندک پس انداز باقیمونده می‌گذشت.

ادامه دارد ؟!...

کارآفرینیکسب و کارخاطراتهویوhooyo
اینجا روزانه‌هایم را ورق می‌زنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید