بوی گندمزار اون طرف جاده سیرابم کرد..
اون باد گرم..
اون بلندی خوشهها
تماما زیبایی محض بود
ناگهان یادم اومد رویایی داشتم
خیلی وقت بود فراموش کرده بودم...
صدای چرخش باد میون گندمزار فکرمو به هم ریخت
من حالا دیگه یه دختر عاشق بودم با یه دوچرخه دو ترکه کنار گندمزار و منتظر دلبر که از آبخوری نزدیک کمپ برامون آب پر کنه..
اومد با همون لبخند همیشگی?کوله پشتیمو سفت کردم و کلاهمو محکم گرفتم و ویژژژ رفتیم
و اجازه دادم باد موهامو با خودش تو رقصش همراه کنه....
یک لحظه تماما این صحنهها از جلوی چشمم عبور کرد و تداعی شد..
عاشقی آدمو شاعر میکنه آیا؟