" اسطوره ای از جنس ایثار "
مهم نیست چه ساعتی از شبانه روز باشد.
آن هنگام که صدای تلفن و آژیر به گوش می رسد؛
خواب باشند یا بیدار، خسته یا سرحال.
خود را به سرِ پست می رسانند تا وظیفه خود را انجام دهند.
اما آتش نشان بودن یک شغل نیست، عشق است ولاغیر...
وگرنه کدام انسان را می توان یافت که برای شغل یا کسب درآمد بی هیچ ترس و دلهره ای خود را میان شعله های آتش بیاندازد همچون رودی خروشان.
آتش شاید به ظاهر برای روشن کردن در طبیعت، زیبا و گرم و دلنشین باشد اما همان آتش می تواند ترسناک باشد، خانمان سوز باشد و همه چیز را در چشم بر هم زدنی تبدیل به خاکستر و ویرانه کند.
در برابر آتش نشانی که با دستان قوی و چشمان مصمم اش به یاری هم نوع خود در میان دود ها می شتابد و از یک جایی به بعد فقط نجات جان آن ها برایش اهمیت دارد نه مرگ و زندگی خود، هیچ وصفی نمی توان به کار برد جز "عشق" و "فداکاری" و "رشادت"
دختر بچه ای به هنگام آتش سوزی در خانه تنها مانده بود، خانواده اش بیرون بودند و هیچ کاری از دست شان بر نمی آمد و با چشم های خود پر پر شدن کودک شان را می دیدند...
پس از دقایقی آتش نشانی رسید، هیچ کس جلودار این خانواده نبود و صدای گریه و ضجه هایشان دل سنگ را هم آب می کرد.
یکی از آتش نشان ها که خود نیز پدر کودک ۶ ساله ای بود، نتوانست تحمل کند؛
به حرف دوستانش هم گوش نکرد و از میان شعله های پر حرارت زرد و نارنجی وارد خانه شد...
شعله هایی که گاهی آنقدر می توانند بی رحم باشند تا همه چیز را ببلعند.
دقایقی سکوت همه جا را فرا گرفت.
هیچ کس سخنی به زبان نمی آورد.
نفس ها در سینه حبس شده بود.
آتش نشان فداکار در حالی که کودک را به آغوش گرفته بود از خانه بیرون آمد.
همه بهت زده بودند.
کودک آسیب جدی ندیده بود اما صورت و دست آتش نشان سوختگی شدیدی پیدا کرده بود...
.
سال ها گذشت. یک روز دختری با دوستانش هنگامی که در خیابان راه می رفتند و صحبت می کردند، از دور مردی را دیدند که صورتش سوخته بود.
دوستانش به صورت آن مرد اشاره کردند و شروع کردند به صحبت هایی که بوی بذله گویی می داد که ناگاه دختر، یاد خاطره کودکی خودش افتاد که مادرش برایش تعریف کرده بود.
همان طور که به چهره مرد خیره شده بود صحبت دوستانش را قطع کرد و حکایت خود را برایشان تعریف کرد...
ای کاش در میان روزمرگی هایمان، به آنچه در محیط پیرامون مان رخ می دهد و انسان هایی که برای آسایش و راحتی زندگی ما تلاش می کنند توجه بیشتری داشته باشیم و قدرشان را بدانیم.
نویسنده: زهرا حاجی