" پناه"
حکایتِ عشق ما از همان روزی آغاز شد که وقتی هنوز درست نمی توانستم راه بروم
تا ایوان طلایتان را می دیدم
به سمتش می دویدم
و با دیدن کبوترهایتان از ته دل ذوق می کردم.
.
من در سایه عنایت شما بزرگ شدم و قد کشیدم
هر جا دلم گرفت، حرف هایم را با جان دل شنیدید.
هر جا کم آوردم، خودتان زیر بال و پرم را گرفتین.
و درست در ناامیدترین حالت ممکن،
نشان دادید چقدر هوایم را دارید...
آقای من!
حضرت سلطان
پناهِ بی پناهانِ عالم
یا علی بن موسی الرضا
خیلی دوستت دارم...
نویسنده: زهرا حاجی