برای اولین بارها تو همون زمانه بچگی باهاش آشنا شدم، موقع خوابهای بعد از ظهری خانواده که تنها عضو بیدار خانواده من بودم و من میموندم و اون؛ تو خلوت باهاش از تصورات بچگیم میگفتم و کلی بازی از دنیای نامحدود کودکی با هم داشتیم.
صادقانه بگم خیلی باهاش ارتباط نگرفته بودم و دوستش نداشتم اما تنها دوست حی و حاضر من تو اون لحظات بود؛ حضور اون رو هرچند با همه تاریکی و نامطلوبیش، به جون میخریدم و باهاش کنار میومدم تا مبادا تن به خواب بی وقت و ضدحال بعدازظهری بدم. اون هم انگار که به وجود من عادت کرده باشه هیچوقت من رو رها نکرد و تصمیم گرفت تو همه قدمهای کودکی تا بزرگسالی کنارم باشه ...
کمی بزرگتر شدم، موقع رفتن به مدرسه و به دوش کشیدن سِمَت دانش آموزی؛ از بد روزگار زندگی برای زهرا کوچولو فراز و نشیبهای ناگزیری رو متصور شده بود و ما چند سالی درگیر اسباب کشی های گاه و بی گاه شده بودیم که منطق چندانی هم پشتش وجود نداشت.
این جابجایی ها اونقدر زیاد بود که هر سال تحصیلی من تو یه مدرسه مجزا و یا حتی شهری مجزا به پایان میرسید و تحصیل دو سال مداوم در یه مدرسه برای من به آرزو تبدیل شده بود.
سختی ماجرا اینجا شروع میشد که هر مدرسه یک شروع تازه بود و من هر سال تو پرسش سوالاتی مثل «دختر خانوم با من دوست میشی؟» زبده تر میشدم، اما ماجرا همیشه به این نرمی هم پیش نمیرفت و در سالهایی من به عنوان فرد نپذیرفته و جدید جمع تا مدتها از پیدا کردن دوست محروم میشدم و دقیقا تو همین لحظات اون به سراغم میومد، همون جایی که تنهایی تو حیاط، لقمه نون و پنیر گاز میزدم و به دیگران نگاه میکردم سر و کله ش پیدا میشد. دیدنش همچنان برام همراه با حس غریبی بود، هر کاری میکردم که کمتر ببینمش.. گاهی حتی علی رغم میل باطنی، خودم رو در چرخه کمال قرار میدادم، سعی میکردم در هر زمینه بهترین باشم تا به جای اون، دوستها و معلمها کنارم باشن.
اما این همه ماجرا نیست، همینطور که خاطراتم رو تو ذهنم ورق میزنم متوجه میشم اون تقریبا تو اکثر لحظات همراهم بوده، گاهی کاملا ملموس و گاهی در سایه؛ گاهی ته رنگی از خودش و خصیصههاش رو درون روح من هم میدمید انگار که گاهی من بودم که داخل گردی از اون زندگی میکردم، مثلا به یاد دارم در سنینی از نوجوونی که در آستانه بلوغ قرار گرفته بودم ته رنگی از محافظه کاری رو برای من به یادگار گذاشته بود که آوردن آدمهای اطرافم رو به عنوان دوست برای من سخت و گزینشی کرده بود انگار که کم کمک قصد تسخیر من رو داشت و همین هم شد، نمه نمه آدمهای صمیمی اطراف من بواسطه روحیه ترس و محافظه کاریم محدودتر میشد و بعدها این من بودم که با اختیار خودم دست به ابداع تعبیری تخت عنوان «خود مراقبتی» زده بودم که باهاش بتونم برای گریزم از آدمها توجیحی داشته باشم.
کمی که پیش رفتم انگار که وجود من و اون با هم ادغام شده باشه وقت بیشتری براش گذاشتم، کم کم تغییر و تحول در سبک زندگیم رو هم شروع کردم و از زهرای نازنازیِ دائما به گردش با مادر و دوست و ... تبدیل شدم به زهرایی که گاه گاهی خودش رو مهمون پیاده روی های انفرادی میکنه و در قدمهای دیگه انگار که ناامید شده باشم از پیدا کردن هم صحبت واقعی و درونی، تبدیل شدم به زهرایی که خودش رو در کافه ای تنها با حضور اون دوست غریب به یک قهوه دعوت میکنه. اون غریبه همراه من شد در همه لحظاتم، حتی در کنار من اکنونی ۲۸ ساله شاغل، تو شرکت، تو جامعه، و در درون ...
گاهی در تلاش بودم که ازش فرار کنم،گاهی در تلاش بودم که دوستش داشته باشم، گاهی هم تلاش به انکارش داشتم اما اون همیشه بوده و هست انگار که جزوی از وجود من شده باشه و همه این هارو با کنار هم گذاشتن پازل خاطراتم به وضوح میبینم.
اون دوست غریب اسمش تنهاییه؛ نمیدونم برای دیگران هم دوست شفیقی هست یا نه اما برای من ماندگاره و گریزی از اون نیست.
تنهایی، دوست من
همونطور که از اسمت خونده میشه، دوست غریب من
چشم و دل من همیشه به دنبال پیداکردن یک هم صحبت از جنس اعماق قلبم میگرده حتی اگر شده اون هم صحبت خودم باشم، آینهای از وجود خودم
اما با این حال حضور تو رو به رسمیت میشناسم
وجودِ تویِ همیشه غریبِ اما پذیرفتنی رو..