زد زیسالو بِکسینسکی در تاریخ ۲۴ فوریه ۱۹۲۹ میلادی در سانوک، یکی از شهرهای لهستان متولد شد. زادگاه او سانوک یکی از بزرگ ترین جمعیت یهودیان را در سراسر لهستان پیش از جنگ جهانی دوم داشت و اردوگاه کار اجباری اسلاوها در حومه آن ایجاد شد. در آثارش تاثیر دنیایی که در دوران اشغال کشورش توسط شوروی در اطرافش دیده بود، کاملا مشاهده میشود.
فارغالتحصیل دانشکدهٔ معماری از دانشگاه پلی تکنیک کراکوف بود و مدرک کارشناسی ارشد خود را در سال ۱۹۵۲ میلادی دریافت کرد. نقاشیهایش در اصل با استفاده از رنگ روغن به روی تخته ای فشاری که توسط خودش آماده میشد خلق شدند، البته که وی نقاشی اکریلیک را هم تجربه کرد.
او با نقاشی هایش به تفسیر اجتماعی می پرداخت و در طول یک حرفه هنری ۵۰ ساله با به تصویر کشیدن رویاها و کابوس های خود روی بوم نگاهی جهانی به هنر لهستانی می آورد. غیرقابل انکاره که فضا و وحشتی که در نوجوانی تجربه کرد در هنرش تاثیر گذاشت.
او در کنار نقاشی به صورت پاره وقت به عکاسی می پرداخت. در سال ۱۹۵۷ بود که بکسینسکی دنیای هنر را با اولین آثار عکاسی خود شگفت زده کرد. او روش مهآلودی شبیه به آثار امپرسیونیست خلق می کرد.
منتقدان نسبت به آثار بدیعش واکنش نشان داده و اعتقاد داشتند تصویر باید واقعی باشد نه در سبکی که عکس های او بود. او به طور عمومی واکنش نشان داد و عقیده داشت سبک عکاسی معمول و فراگیر "pervasive photography" اجازه بیان هنری را نمی دهد و رسانه باید این امکان را به هنرمند بدهد که آزادی عمل داشته باشد.
فلسفه چیزی است که می توان در تمام آثار او مشاهده کنید، سوژهها همه به شیوههای بسیار خاص دستکاری شده اند و آنها به شکلی خاص ژست میگیرند و فضا به شکلی مبهم و مه گونه است.
در اوایل دهه ۱۹۶۰ با اینکه عکاسی معروف بود کار در رسانه را به طور کامل کنار گذاشت و با بیان اینکه عکاسی او را محدود می کند آن را ترک کرد و پس از آن به نقاشی و فضای انتزاعی پرداخت.
هیچیک از آثار بکسینسکی نام ندارد، زیرا او باور داشت هر بینندهای دریافت خاص خود را از اثر خواهد داشت و نام، دریافت را به سوی خاصی هدایت میکند. او اصلا از مفهوم تفسیر کار خوشش نمی آمد. او حتی ناراحت می شد پاسخ پرسش منتقدان درباره مفهوم اثار را بدهد.
او می گوید معنا برای من بی معنی است. من به نمادگرایی اهمیت نمی دهم و آنچه را که نقاشی می کنم بدون تعمق در یک داستان هستند.
بدین ترتیب با به کارگیری اسطوره ها و تجسم انسانهایی اسکلت وار در فضای گستردۀ صحرا و بیابانهای تخیلی به به آشکار و ظاهر نمودن اسرار یا به دیگر سخن بیدار کردن مردم یک جامعه در بطن آثارش میپردازد.
در اینجا قابل ذکر است که بکسینسکی زمانی به نقاشی کردن دل میبندد و آثاری را به وجود میآورد که درحال شنیدن موسیقی، به خصوص موسیقی کلاسیک و یا راک باشد.
وی در دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی آثاری را ارائه میدارد که کمتر متمایل به تنوع رنگی است و بیشتر به تونالیته های خاکستری و سیاه و سفید نزدیک میشود. در این وادی توجهی خاص به نور و سایه و یا به دیگر سخن تیرگیها و روشناییهای آثارش دارد و همزمان به فضاسازیهایی؛ همانند مزرعه، کشتزار، صحرا و بیابان و یا به صحنههایی که میتوانست تداعیگر اردوگاههای کار اجباری - یا به عبارتی دیگر اردوگاههای مرگ - و به نوعی معرف کابوس آباد یا همان عالم دیستوپیا باشند علاقهمند میگردد.
نمای کلاه های جنگی، معماری یونانی- رومی یک تصویر تکرار شونده است. ساختمان ها در حال سوختن هستند، ویرانی و تاریکی و هرج و مرج در این آثار به شدت دیده می شود. به ترسیم هواپیماهای جنگی مهاجمین، ارابه های حمل اسُرا، صورت های دگرگون شده، لب های بسته و یا چهره هایی که فریاد برلب دارند و بدن هایی که اجزایشان از یکدیگر منفصل گشته اند می پردازد که جملگی گویای رویکرد بکسینسکی به عالم دیستوپیا است. عالمی که نمایش دهندۀ پوسیدگی گوشت و استخوان انسان ها است. گویی مردمانی را به صحنه می کشد که در باتلاق زندگی غوطه ور شده اند. و سرانجام رو به نابودی و نیستی قدم گذاشته اند. در واقع این گونه فضاسازی ها در هنر نقاشی سخن از یک زندگی نفرت انگیز و صحنه های دوزخی دارد.
او به خوبی شقاوت های جنگ جهانی دوم را به بیننده می نمایاند و مستقیماً اشاره به سربازانی میکند که در این فضای جنگ زده همه چیز خود را از دست داده اند و چه بسا زیر بمباران های هوایی از بین رفته اند. او بارها و بارها به ترسیم البسه های نظامی و کلاه های سربازانی میپردازد که توسط نظامیان اتحاد جماهیر شوروی سابق – معروف به ارتش سرخ - و یا به وسیلۀ نازی های آلمانی به اسارت در آمده اند.
رنگ آبیِ در نقاشیهای بکسینسکی از نوع آبیِ پروس (Prussian Blue) است. مادهی اصلی این رنگ، پروسیک اسید یا هیدروژن سیانید می باشد که یکی از مشتقاتش سیلکون ب (Zyklon B) است که بسیار کشنده و خطرناک است. سیلکون ب بهعنوان گازی سمی توسط نازیها در اتاقهای گاز استفاده میشد.
در شرایط خاصی بسته به pH، رطوبت و سطح آهن محیط، ماده شیمیایی آبی رنگی روی سطوح تشکیل می شده که معادل همین رنگ آبی پروس بود. بکسینسکی بهنظر تعمداً این رنگ را در نقاشیهاش استفاده میکرده است.
در این تصویر چهره ای یادآور تصاویر رایج مرگ، پوشیده شده در آبی پروس بالای گهواره ای شناور که احتمالا کودکی در آن است، ایستاده و این درحالی است که انسانی در پشت سر او زنده زنده توسط پرندگان خورده می شود.
روی دیوار عبارت in hoc signo vinces دیده می شود که معنی آن به فارسی "با این علامت تو باید غلبه کنی" می باشد. این عبارت شعار رایجی بود که توسط حزب نازی آمریکا-یک حزب سیاسی بر اساس ایدهها و سیاستهای حزب نازی آدولف هیتلر در آلمان- استفاده می شد.
رنگ آبی در آثار دیگر وی:
مردم لهستان و انسانهای به اسارت درآمده، زیر فشار جنگهای ناخواستهای قرار گرفته بودند و کشیشان و رهبران مذهبی نیز نمیتوانستند به نوعی مثمر ثمر واقع شوند و مردم و اسُرا از هرگونه کمک به یکدیگر در مانده شده بودند. به همین خاطر ارزشهای مذهبی و روحانی آهسته و آرام رنگ میباخت و اعتقادات مردم نسبت به امور کلیسایی رو به تنزل بود و اقتدار مردان مذهبی کمرنگ میشد.
بکسینسکی نیز ضمن به نمایش گذاشتن انسانی که چشمهایش را از بین بردهاند و با طنابی ضخیم روی آنها را با فشار زیاد بستهاند و با طنابی دیگر به دور سر و پیشانیش اقدام به فشاری مضاعف نمودهاند، دستهایش را رو به آسمان بلند کرده و قصد نیایش و پناه بردن به درگاه ایزدی دارد، بکسینسکی ساختمان مقدس کلیسا را طوری به صحنه میکشد که گویی دور برش تار تنیدهاند و یا کلیساهایی را به نمایش میگذارد که زیر باد و طوفان رو به ناپدیدشدن گذاشتهاند. وی کلیسایی را به دیده مینشاند که گویی از بیخ و بنُ رو به فروپاشی نهاده است. یعنی کلیسایی را به مخاطب رنج دیدۀ خود عرضه میدارد که بیشتر ارزشهای خود را از دست داده است و گویی جز ظاهری فرسوده و لرزان چیز دیگری به مخاطب ارائه نمیکند. در واقع به جای انتشار نور، سیاهی و ظلمت از پنجرههایش به بیرون میتراود و به روی زمین - به دور کلیسا - تجسم سنگِ قبرهای بر افراشته اشاره به مرگ و نابودی دارند. و یا باد و طوفان کلیسایی را در سیاهی غوطهور ساخته و تنها از ساختمان کلیسا گویی نیم سایه ای بیش باقی نمانده است.
تقریبا بدن انسان موضوع اصلی در همه آثار بکسینسکی است و در بیشتر این اثار تمایل دارد انسان ها را با هم در یک هسته یا محیط مشترک قرار بده و اعتقاد خود به نیهیلیسم را نشان دهد.
او رنج بشر را با بدن های لاغر و ناتوان نشان می دهد.
یک جسد ویالون می نوازد و دیگری شیپور
سری بزرگ اجساد را می بلعد.
اما در کل شاید در فهم معنای در آثار او نتوانیم تفسیری کاملا صحیح بیان کنیم و نمی توانیم در یک خط، پاراگراف یا حتی متن یک تز کلی و مشخص درباره مفاهیم آثارش ارائه دهیم. درست است که او تحت تاثیر وحشتی که جنگ به او تزریق کرد آثار بسیاری را آفرید اما این وحشت همه شخصیت او را تشکیل نمی دهد و جنبه های دیگری نیز وجود داشته است. بسیاری از آثار او با فضایی رازآلود وجود دارند که اثری از جنگ در آنها دیده نمی شود. همچنین او مجموعه ای اروتیک سادیستی خلق کرده که شما بابت این تفاوت اشکار در اثار او شگفت زده می شوید.
او در دهه ۱۹۹۰ مدتی شیفته هنر دیجیتال شد و به عکاسی برگشت و با فتوشاپ آثاری را خلق کرد. او می گفت این آثار دیدگاه متفاوتی دارند و او میتواند با هنر دیجیتال واقعیت مصنوعی را در هر زاویه خلق کند. اما در حقیقت این آثار کیفیت آثار گذشته او را ندارند و برخلاف اثار گذشته او غلیان احساسات بیننده با دیدن این اثار اتفاق نمی افتد. او در دهه ۲۰۰۰ از هنر دیجیتال ناامید شد و به نقاشی بازگشت.
بکسینسکی در سال ۱۹۹۸ همسرش سوفیا را به علت بیماری از دست داد و یک سال بعد در کریسمس ۱۹۹۹ پسرش توماس به علتی ناشناخته اقدام به خودکشی کرد و سرانجام خودش نیز در سال ۲۰۰۵ توسط یک جوان ۱۹ ساله به نام روبرت کوپیک که پسر پیشکار او بود - با کمک همدستش به نام لوکاس کوپیک - در سن ۷۶ سالگی به قتل رسید. پسر جوان پیشکار با همدستش برای قرض کردن حدودا ۱۰۰ دلار به منزل او رفتند و با مخالفتش روبرو شدند. لذا با ۱۷ ضربۀ کارد او را به قتل رساندند.
روبرت کوپیک در دادگاه وقت به ۲۵ سال و همدستش به ۵ سال زندان محکوم میگردند چرا که طبق نظر پزشکان، قبل از اینکه ۱۷ ضربۀ کارد به او وارد نمایند در اثر ترس و وحشت بکسینسکی دار فانی را وداع گفته بود.
در واقع هنرمندان آئینۀ زمان خود هستند و بی تردید این رسالت را ناگزیر به دوش میکشند کما اینکه گروهی از هنرمندان در دیگر نقاط جهان نیز با هر سبک و سیاقی که داشتهاند همیشه نگاهی ژرف به جریانهای اجتماعی خود انداختهاند.
بکسینسکی نیز آثاری را که از خود به یادگار گذاشته تماما حکم اسنادی را دارند که بیپرده با مخاطب سخن میگویند. در واقع بیان خفته در تصویر به جای کلام نشسته و صدای رسای خویش را به جان و دل مخاطب و آیندگان میرساند و جای هرگونه شک و شبه را باقی نمیگذارد.
تصویرهایی که ارائه میکند خود به جای کلام نشستهاند و یا به دیگر سخن، خود به موضوع تبدیل شدهاند. بدین منظور بکسینسکی با سود جستن از تکنیک و شیوۀ طراحی و رنگآمیزی مختلف به نمایش واقعیات تلخ و غیر انسانی روزگار خود میپردازد و زیبایی را در به نمایش گذاشتن زشتیها، بی عدالتیها و به صحنه کشیدن درنده خوییها میبیند.
منابع: