زهرا خوب‌بخت
زهرا خوب‌بخت
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

زیستگاه گونه‌ای نادر از تک‌سلولی‌ها


حیاط بزرگی داریم، درختامون سرد و گرم روزگار رو چشیدن و ریش سفیدن بین درختای محله‌. قدیما یه درخت گیلاس درست وسط حیاطمون سبز شده و حالا اونقدری میوه میده که همسایه‌ و فامیل و دوست و آشنا هم ازش بی‌نصیب نمی‌مونن.
تموم بچگی من با موجودی کنه که می‌گن خواهر کوچک‌ترمه گذشت‌. درسته که ما نمی‌تونستیم هیچ روزی رو بدون دعوا کردن به شب برسونیم اما رفیق و همبازی هم بودیم و خاطره‌های زیادی باهم داریم. توی اون حیاط ما با هم گِل بازی کردیم، به بابا کمک کردیم تا میوه درخت‌ها رو بچینه، به گربه‌ها و پرنده‌ها غذا دادیم و خلاصه اینکه این حیاط توی خونه بزرگ و قدیمی‌مون خاطره‌های زیادی برامون ساخته.

من و کنه تو حیاط
من و کنه تو حیاط
من و کنه از نمایی دیگر
من و کنه از نمایی دیگر
مثلا ما خیلی تو صلح بودیم:)))))))
مثلا ما خیلی تو صلح بودیم:)))))))

مامان و بابام کارمند بودن و زودتر از ساعت دو ظهر به خونه نمیومدند. خواهر بزرگترم اون سالا با بحران بلوغ و استرس کنکور و کلاس زبان و چه و چه دست و پنجه نرم می‌کرد و من و اون کنه دوست داشتنی تابستون‌ها توی اون خونه تنها بودیم و این بهترین زمان برای آتیش سوزوندن بود. می‌دونم خدا قهرش می‌گیره و سنگمون می‌کنه ولی ما دوتا هیچ روزی رو بدون آب بازی با شلنگ حیاط و خیس کردن همدیگه و درست کردن رنگین کمون نگذروندیم. از اونجایی که مامان روی این کارمون حساس بود و می‌گفت اسرافه ما دو موجود احمق و تک سلولی بعد از این‌که حسابی خیس شدیم و از لباس‌هامون آب چک‌چک می‌کرد، لباس‌های خیسمون رو توی قسمت مخصوص لباس‌های کثیف می‌ذاشتیم و با هم حموم می‌رفتیم. مامانم وقتی‌ لباس‌های خیسمون رو می‌دید می‌پرسید: شما دوتا بازم آب بازی کردید؟ و ما که فکر می‌کردیم همه مثل خودمون بلانسبت شما خر هستند می‌گفتیم: چون هوا گرم بود حموم رفتیم. لباس؟ چه عجیب، نمی‌دونیم چرا خیس‌اند. مامان چیزی نمی‌گفت و ما فکر می‌کردیم که باور کرده.

با قوطی شامپو کاردستی درست کرده بودیم.
با قوطی شامپو کاردستی درست کرده بودیم.

من و اون خواهر کوچیکه توی تخیل‌کردن و ساختن داستانای عجیب غریب از هم سبقت می‌گرفتیم. یه‌روز درحالی که به هوش خودمون افتخار می‌کردیم تصمیم گرفتیم یه سری چیز رو توی خاک دفن کنیم تا چند صدسال دیگه آدما اونا رو پیدا کنند و سرنخی داشته‌باشن که بفهمن نیاکانشون چطور زندگی می‌کردن.( یعنی من و کنه نیاکان یه‌سری آدم می‌شیم؟ لعنتی من و چه به این کلمه‌های قلمبه سلمبه؟) . چون این متن‌ رو ممکنه آشنایی بخونه و شخصیت فرهیخته و اندیشمند من زیرسوال بره بذارید نگم که دقیقا چه چیزهایی رو خاک کردیم و فقط یه مثال بزنم. آره، ما کشو و کمدهای اتاقمون رو قفل کردیم و کلیدشون رو توی خاک دفن کردیم:))) دلم نمیاد اینم نگم. من و خواهر عزیز از اونجایی که سواد نداشتیم و پولارو نمی‌شناختیم یه تراول پنجاه تومنی(!!!!) که روی تاقچه اتاق مامان بابا بود رو برداشتیم که آیندگان عزیز بفهمن واحد پولمون چی بوده و اصلا به این فکر نکردیم که این تراول بدبخت کاغذیه و توی خاک می‌پوسه. از اونجایی که می‌دونم الان خیلی نگرانید که چی به سر اون تراول اومده بگم که بابام توی پاییز وقتی داشت باغچه رو بیل می‌زد لاشه‌ش رو پیدا کرد و هیچ‌وقت اون آدم سابق نشد.
خب بیخیال بذار بقیشو بگم. من از بهار خاطره خوشی ندارم، چون این زنبورای از خدا بی‌خبر حیاطمون رو پر‌می‌کردن و هرکس جرئت می‌کرد که پاش رو حتی توی ایوون بذاره حسابی گوشمالی می‌دادنش. از پاییزا جز همون برگای زرد و نارنجیش چیزی یادم نمیاد.

آره. وطن منه^^
آره. وطن منه^^


اما امان از زمستون‌ها. شهر من از اون شهرای سرد و کوهستانیه که زمستون‌های فراموش‌نشدنی‌ای داره. خیلی از صبح‌ها پرده اتاقت رو کنار می‌زدی و زمین و درختارو می‌دیدی که برف سفیدشون کرده و بعد با ذوق از اتاق بیرون می‌زدی. مامان و بابات می‌گفتند بگیر بخواب امروز مدرسه‌ها تعطیل‌اند و نمی‌دونستند که ذوق برف‌بازی نمی‌ذاره که بخوابی. خلاصه ما دوتا آدم سرخوش همین که مامان و بابا به سرکار می‌رفتند و خواهر بزرگتر با هزار غر که چرا مارو تعطیل نکردن و شما ابتداییا مگه خونتون رنگین‌تره که شما تعطیلید و ما نه به مدرسه می‌رفت، توی برفای حیاط شیرجه می‌زدیم و انقد بازی می‌کردیم که دیگه بخاطر قرمز شدن صورتامونو کبود شدن دستا و خیس شدن توی چکمه‌ها خونه می‌رفتیم.

البته اینو رفیق عزیز ساخته.
البته اینو رفیق عزیز ساخته.


حالا اوضاع فرق کرده. همسایه دیوار به دیوار خونه ویلایی‌ش رو کوبیده و آپارتمانی چهارطبقه‌ ساخته. حالا حیاط ما به لطف اون خونه غول‌پیکر زشت بیشتر اوقات رنگ آفتاب رو نمی‌بینه. درخت گیلاس با اون عظمتش تا نابودی فاصله‌ی زیادی نداره، درخت آلبالو خشک شده و مامان هروقت حیاط رو می‌بینه غصه‌ش می‌گیره.


داشت یادم می‌رفت. شهر من باغ‌های زیادی داره. باغ‌هایی که خیلی‌هاشون یا نابود شدن یا درحال نابودی‌ان. هربار که پات رو توی کوچه باغی می‌ذاری یه اسکلت نیمه‌کاره ساختمونی چند طبقه رو می‌بینی که جای اون‌همه درخت رو گرفته.
می‌دونم. خیلی‌هاتون زندگی کردن تو آپارتمان براتون کاملا عادیه. تازه اگه یه خونه‌ حیاط‌دار و ویلایی ببینین تعجب می‌کنید. اما من توی شهری به‌دنیا اومدم و زندگی کردم که توی اون آپارتمان بی‌معنی بوده و حالا اوضاع داره طوری میشه که احتمالا توی سالای نه‌چندان دور وقتی که دست خواهرزاده ی هفت ساله‌م رو گرفتم و توی کوچه‌های این شهر براش از کودکی و روزای خوبی که داشتم حرف می‌زنم‌، تعجب می‌کنه و می‌پرسه: خاله جون مطمئنی حالت خوبه؟ این شهر خاکستری و پر از دود همون شهر سرسبزه؟

اینجا هنوز کنه به وجود نیومده بود.
اینجا هنوز کنه به وجود نیومده بود.

#پیک زمین


پیکِ زمینخونه کودکیطبیعتدرخت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید