درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت...
آنقدری بود که بتوانی دو_سومِ کلاس راببینی...
کلاسِ ۱۰۶ دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی...
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاقِ خودت...
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشترِ کلاس هایش آنجا تشکیل میشد...
اصلاً شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه می داد...
آن روز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش...
غُر غُرِ درس نخواندن و سخت بودنِ امتحان را از روزهای قبل برایم شروع کرده بود...
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشتِ در و درونِ کلاس را نگاه کردم .
استایلِ خراب کردنِ امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد . نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش بگیرم و بگویم :
ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر زندگی جان .
دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم...
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه ی یلاقبا تودلت می آید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی؟
دلم میخواست ساعتِ برنارد را داشتم و زمان را نگه می داشتم و تمام برگه اش را از رویِ دست این و آن برایش پُر میکردم...
رفتم به سمتِ بوفه ، از اکبر آقایمان دوعدد چایی ، دو عدد نانی و یک کاغذ A4 گرفتم ، رو کاغذ با ماژیک نوشتم :" ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با نانی"
رفتم پشتِ در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند و کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ، همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت می خندید...
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود...
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست .
چایی و نانی اش را گرفت و بعد بدون آن که به من نگاه کند ؛ گفت : من تورو نداشتم چیکار میکردم ؟
میدانی تصدقت روم ؟ خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سال هایی که مرا نداری چه میکنی...
همین...