zahra.phoenix·۴ سال پیشمکثسه سال پیش وقتی با نگار داشتیم وجب به وجبِ خیابونِ هفتِ تیر رو میگشتیم پیداش کردیم
zahra.phoenix·۵ سال پیشاَندر پریشان حالی هایِ این ذهنِ آشُفتههمیشه تا جایی که تونستم به همه گفتم به آدمای زندگیشون بها بدن...توی حرفای قشنگ صرفه جویی نکنن...باورشون داشته باشن ، دائم تکرار کنن تو خوبی…
zahra.phoenix·۵ سال پیشفکر و خیالهیچ چیز تو زندگی اونقدر مهم نیست ، مَگر اینکه نَشه بدونش زندگی کرد...یه چیزی مثل آب ، غذا ، اُکسیژن ، یا حتّی یه موجود زنده...وانفسا...وقتی…
zahra.phoenix·۵ سال پیشسال هایی که مرا دیگر نداریدرِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت...آنقدری بود که بتوانی دو_سومِ کلاس راببینی...کلاسِ ۱۰۶ دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک…
zahra.phoenix·۵ سال پیشغروبخانه دل تنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت…
zahra.phoenix·۵ سال پیشسوء تفاهمتازگی ها با هر کسی صحبت میکنی از یک رابطه ی نیمه تمام و بر هم خورده سخن میگوید!بعضی ها هم قربانش بروم برهم زدنشان به هفته نمیرسد که دیگری ر…