هیچ چیز تو زندگی اونقدر مهم نیست ، مَگر اینکه نَشه بدونش زندگی کرد...
یه چیزی مثل آب ، غذا ، اُکسیژن ، یا حتّی یه موجود زنده...
وانفسا...وقتی یه آدم زندگیش به یه موجودِ زنده وصل باشه ، وقتی از اون به عنوانِ تنها دلخوشی یاد کنه...
وقتی دلش "گیر" باشه...
گیرِ یه آدم ، گیرِ حرفاش ، گیرِ خنده هاش ، گیرِ اشکاش ، حتی قهراش...
پایِ دلدادگی که وسط باشه ، باید سر تا پا تمنا بشی ، عاشق بشی...
ولی رفیق !
عاشق باشی اما عاشقی کردن بلد نباشی باختی...
واسش بمیری ولی روزی هزار بار زیرِ گوشش زمزمه نکنی که : هِی... من جونم واسه یه خنده ت در میره باختی...
دلت پَر بزنه واسه صداش و موقعِ حرف زدن جُز "سلام" هیچی نتونی بگی از دستش دادی...
صُبح تا شب فکرتُ ذهنت پیش چشماش باشه و به روش نیاری تمومه...
ببین رفیق ! منو نیگا... نباید تو دلت قربون صدقه ش بری... نه !
آدمها عاشقِ اینن که مُخشونو بزنی ، هِی زبون بریزی ، هی بگی دوستشون داری ، بگی دورِت بگردم ، هی تأکید کنی که تو قشنگ ترین آدمِ دنیایی...
دستاشو بگیری و تو بغلت فِشارش بدی و بگی میدونی که اون همون عشقِ آروم و صبوریه که گاهی بی حوصله میشه ، داد و فریاد راه میندازه و همه رو بهم میریزه... بجای ناراحت شدن و اَخم کردن حرفاشو به دل نگیری و آرومش کنی...
آره رفیق !
عشق عاشقی کردن میخواد...
عاشقی نکنی بدجور قافیه رو باختی...
یهو به خودت میای و می بینی دوزانو نشستی رفتنشو تماشا میکنی و به زمین و زمان ناسزا میگی...
نه جانم ! نه خدا کاره ای بوده ، نه زمین و نه روزگار...
همه کاره ی داستان "تو" بودی که "من" بودنتو زمین نذاشتی...
عشق اگه عشق باشه پاش برسه جونم باید تو راهش داد...
چه برسه به غرور که مفتم نمی ارزه...
دلنوشته
ز_ش