zahra.phoenix
zahra.phoenix
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مکث

سه سال پیش وقتی با نگار داشتیم وجب به وجبِ خیابونِ هفتِ تیر رو میگشتیم پیداش کردیم و چشمای جفتمون برق زد از دیدنش: “ کافی شاپِ مکث

از کوه برگشته بودیم . خسته بودیم و گرسنه. خوب یادمه که انگار اون لحظه دنیا رو بهمون داده بودن. رفتیم و نشستیم و سفارشِ پاستا دادیم وبه قدری خوشمزه بود و دلچسب که دلمون نمیخواست تموم شه حتی ...!

از اون روز دلخوشیِ ما شد مکث .

کادر خودمونی و راحتش ، دِنجی و خلوت بودنش ، آرامشش ، آهنگاش و صد البته پاستا های خوشمزه ش باعث شده بود از هر فرصتی استفاده کنیم و خودمونو برسونیم اونجا.

حتی یه جورایی حُرمت داشت برامون و به هم قول دادیم فقط باهم بریم و با کسِ دیگه ای نریم اونجا.

با این که پول تو جیبیِ اون موقعم حتی یک دهُمِ الآنم نبود و پولِ زیادی نداشتم واسه خرج کردن ؛ اما مکث حتماً جا داشت توی برنامه ماهانه مون .

تا این که یک روز که رفتیم اونجا و غذای دلخواهِمونو نداشتن و رفتارشون به گرمیِ همیشه نبود و واسه یه سفارش خیلی منتظرمون گذاشتن یا شایدم کلاً اون روز ، روزِ ما نبود ؛ دلمون سرد شد ؛ پای رفتنمون سست و بعدشم واسه همیشه بریده شد از اونجا...

تو خیالِ خودمون داشتیم تلافی میکردیم. یا شایدم لجبازی . با کی؟ خودمونم نمیدونستیم...!

یه کافی شاپِ دیگه پیدا کردیم و جایگزینِ مکثِ ش کردیم و دیگه از هفتِ تیر رد هم نشدیم حتی...

بعدشم کم کم لابه لای روزمرگی هامون فراموشش کردیم.

تا این که چند هفته ی پیش وقتی اتفاقی میگذشتیم از اونجا ، یادِ مکث و حال و هواش افتادیم و عزممون و جزم کردیم و خودمون و رسوندیم به اونجا و وقتی رسیدیم باور نمیکردیم چیزی رو که چشممون می دید...

یه جایِ خالی...

تا چند ثانیه فقط مات و مبهوت نگاه می کردیم و انگار عقلمون نمیخواست باور کنه فرکانسایی که از چشم بهش می رسیدو...

انتظارِ هر چیزی رو داشتیم جز این...

فکرشم نمیکردیم که یه روزی بریم و اونجا نباشه...

فکر میکردیم فقط خودمونیم که حقِ رفتن داریم...

.

.

ما آدما همیشه حقِ رفتن رو فقط به خودمون میدیم.

غافل از این که وقتِ برگشتن چیزی که برامون میمونه یه جای خالیه...

تنها عکسی که از مکث دارم
تنها عکسی که از مکث دارم


معمارَکی از جنسِ پاییز?✨
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید