سه سال پیش وقتی با نگار داشتیم وجب به وجبِ خیابونِ هفتِ تیر رو میگشتیم پیداش کردیم و چشمای جفتمون برق زد از دیدنش: “ کافی شاپِ مکث “
از کوه برگشته بودیم . خسته بودیم و گرسنه. خوب یادمه که انگار اون لحظه دنیا رو بهمون داده بودن. رفتیم و نشستیم و سفارشِ پاستا دادیم وبه قدری خوشمزه بود و دلچسب که دلمون نمیخواست تموم شه حتی ...!
از اون روز دلخوشیِ ما شد مکث .
کادر خودمونی و راحتش ، دِنجی و خلوت بودنش ، آرامشش ، آهنگاش و صد البته پاستا های خوشمزه ش باعث شده بود از هر فرصتی استفاده کنیم و خودمونو برسونیم اونجا.
حتی یه جورایی حُرمت داشت برامون و به هم قول دادیم فقط باهم بریم و با کسِ دیگه ای نریم اونجا.
با این که پول تو جیبیِ اون موقعم حتی یک دهُمِ الآنم نبود و پولِ زیادی نداشتم واسه خرج کردن ؛ اما مکث حتماً جا داشت توی برنامه ماهانه مون .
تا این که یک روز که رفتیم اونجا و غذای دلخواهِمونو نداشتن و رفتارشون به گرمیِ همیشه نبود و واسه یه سفارش خیلی منتظرمون گذاشتن یا شایدم کلاً اون روز ، روزِ ما نبود ؛ دلمون سرد شد ؛ پای رفتنمون سست و بعدشم واسه همیشه بریده شد از اونجا...
تو خیالِ خودمون داشتیم تلافی میکردیم. یا شایدم لجبازی . با کی؟ خودمونم نمیدونستیم...!
یه کافی شاپِ دیگه پیدا کردیم و جایگزینِ مکثِ ش کردیم و دیگه از هفتِ تیر رد هم نشدیم حتی...
بعدشم کم کم لابه لای روزمرگی هامون فراموشش کردیم.
تا این که چند هفته ی پیش وقتی اتفاقی میگذشتیم از اونجا ، یادِ مکث و حال و هواش افتادیم و عزممون و جزم کردیم و خودمون و رسوندیم به اونجا و وقتی رسیدیم باور نمیکردیم چیزی رو که چشممون می دید...
یه جایِ خالی...
تا چند ثانیه فقط مات و مبهوت نگاه می کردیم و انگار عقلمون نمیخواست باور کنه فرکانسایی که از چشم بهش می رسیدو...
انتظارِ هر چیزی رو داشتیم جز این...
فکرشم نمیکردیم که یه روزی بریم و اونجا نباشه...
فکر میکردیم فقط خودمونیم که حقِ رفتن داریم...
.
.
ما آدما همیشه حقِ رفتن رو فقط به خودمون میدیم.
غافل از این که وقتِ برگشتن چیزی که برامون میمونه یه جای خالیه...