زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

از خاطرات تباه نوجوانی

هر روز صبح می‌دیدمش راس ساعت ۶:۳۰ با همان نگاه اول کار تمام شده بود. خوشتیپ، سفید و بور برعکس من ! با آن سیبیل‌های پرپشت و ابروهای ذغالی و پیوسته! منِ سیبیلو  هر روز سواره بودم و او پیاده، مجالی برای بیان آنچه بر من رفته بود،نبود! اما کوتاه بیا نبودم‌.
روز اول: تلاقی نگاه‌هایمان بود...
روز دوم:به صورتش لبخند زدم، او هم.
روز سوم: لبخند و چشمک زدم، یک قدم سمت ماشین ما برداشت و خندید.
اسمش را پرسیدم ، جوابم بازهم لبخند بود!
روز چهارم: برایش دست تکان دادم او فقط دستش را آرام بالا آورد و باز لبخند زد.
روز پنجم : نیامد.
روز ششم : مدارس تعطیل بود.
روز هفتم : نیامد.
روز هشتم : نیامد
روز نهم : نگران بودم فراموشم کرده باشد، اما تا مرا دید، لبخند زد، دلم زیر و رو شد.اسمش را باز پرسیدم
گفتم کلاس چندمی؟
اما او باز فقط لبخند زد.
کلافه بودم ، لااقل، یک کلام ،بالاخره حسنی حسینی تقیی نقیی!
هیچ ! فقط سکوت ! فقط نگاه!
روز دهم: برایش شاخه گلی از باغچه همسایه دزدیدم و پرتاب کردم،اسمش را بلندتر پرسیدم. خم شد گل را برداشت.
کلافه بودم حتی اسمش را هنوز نمی‌دانستم!
روز یازدهم برایش نامه‌ای نوشتم و از شیشه ماشین برایش انداختم، راننده دید.
روز دوازدهم : راننده ما را از آن مسیر نبرد.
روز سیزدهم: نبرد
روز چهاردهم: نبرد
نبرد نبرد نبرد نبرد... کمتر از یک ماه بعد امتحانات شروع شد و دیگر اسیر سرویس نبودم. اولین امتحان را سرسری،در حد پاس شدن نوشتم و اولین نفر، برگه‌ را دست مراقب دادم و از در مدرسه بیرون زدم . تا در خانه‌شان یک نفس دویدم . پشت در ایستادم. مردد! با ترس و لرز انگشت اشاره‌ام را روی زنگ خانه‌شان گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و فشار دادم، اگر پدر یا مادرش پدر را باز میکردند چه می‌گفتم؟ خدایا چرا زنگ زدم؟! اگر خودش می‌آمد و مرا از نزدیک با اینهمه سیبیل و پشم و کرک می‌دید؟! خدایا چه غلطی کردم!
خواستم فرار کنم که پیرمرد قوزالویی در را باز کرد. سلام کردم گفتم اینجا.... من.... یعنی... چیزه..... پیرمرد دستش را به کمرش گذاشت ، سعی کرد کمر راست کند اما چند سانت بیشتر بالا نیامد، بعد سرتا پایم را نگاه کرد و گفت چی می‌خوای دخترم؟ با کی کار داری؟ گفتم: اینجا یک پسری حدوداً ۱۶_ ۱۷ ساله با لباس‌های همیشه سفید, صبح‌ها می‌اومد اینجا، نیگا اینجا ،دقیقا همین جا ،روی این رمپ جلوی در همین پارکینگ می‌ایستاد. هر روز راس ساعت ۶:۳۰ صبح . با یک کوله و کتونی آدیداس.   الان نزدیک دو ماهی می‌شه که دیگه نمی‌آد. می‌دونی آقا! ما هم رشته‌ای هستیم .گاهی کتاب و دفتر به هم قرض می‌دادیم . الان فصل امتحاناست و جزوه‌های من دستش جا مونده. نوه شماست؟ شما خبری ازش دارین؟ من به کتاب‌هام احتیاج دارم . پیرمرد خنده عاقل اندر سفیر زد و گفت عجب!
دخترم پسر سفیر آلمان بود,برای همیشه از ایران رفتن.

خانه‌شان نفسراس ساعتساعت ۳۰نبرد نبرد
دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگ‌ترین جوهرها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگارترند .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید