تنهایی اگزیستانسیالیست... مگر ما با یکدیگر عهد نبستیم که وقتی هبوط کردیم، یکدیگر را گم نکنیم و مرهم دلهای هم باشیم! چه شد پس؟!
دایوِ مرگ دیدی تو هم با آن دم مسیحاییات نتوانستی از رفتن منصرفم کنی!این منم روی سکوی پرتاب با مشتی قرص در دهانم، بالا پایین میروم و مرگ را مزمزه می…
بوسهی قلوهکن شده به زیر درخت رسیدیم، کولههامان را زمین گذاشتیم، تا لبانمان را به هم دوختیم، نفهمیدم از کجا بر سرمان نازل شد!آنقدر مست بوسهات بودم که ندیدم…
برسد به دست عباس معروفی ۲ زن و مرد، ریز و درشت مثل زالو به لب دریاچه افتادند و خون مکیدند بالاخره پس از مدتی دریاچهی خون جابجا شد.
برسد به دست عباس معروفی آنقدر مینویسم تا انتقام تمام غمبادهایی که متاستاز و محاصرهات کردند را بگیرم.
ناجی پرواز با مشت به شیشه میکوبیدم و اسمت را بلند بلند فریاد میزدم که ببینیم، اما تو نه میدیدی نه میشنیدی! فریادهای من انگار زیر آب بود، همگی صامت
حرفهای توی چارچوب شومینه رو به خاموشی میرفت که مسعود به خانه رسید. _سلامسلام مادر، خسته نباشی. چه خوب وقتی رسیدی چوبهای شومینه همه دارن خاکستر میشن، به دادش…
مرگ در حنجرهام میرقصید سایه مرگ روی حنجره افتاده بود آنقدر به گلو و دهانم چنگ زده بودم که زیر ناخن هایم خون جمع شده بود
من و بوکوفسکی و بهومیل نام اثر: the cafe نام هنرمند: Niki karagatsiمثلا در میانِ این کافهی دودزده با سقف بلندش، پشت میزی در محاصرهی همین دیوارهای کثیف و رنگ و…