اکبرآقا تو همون سالها که نامی رو بورس بود ، نامی خرید.
حال میکرد همه میگفتن اکبرآقا نامی خریده.
اکبر آقای ۶۶ سالهی ما دو سال پیش تصادف کرد.
با همون نامیش.
ماشین زده بود به نامی ، نامی و باسن و لنگاش هر سه خورده بودن زمین ،رفته بودن هوا.
اکبرآقا ازون پیرمرد قلقلی باحالا و شوخ و شنگا ولی بسیار با ادب و متشخص هست.
پیرمرد مو سفید ما لگنش شکست و بخاطر اضافه وزن بالا دقیقا یکسال و نیم زمان برد تا بدنش همراهی کنه و چرک و عفونتاش از بین بره و زمینه برای عمل پروتز فراهم شه.
تو این یکسال و نیمی که روی تخت خوابیده بود همهی امیدش به روز عمل بود
بعد یکسال و نیم بردنش برای عمل اما باز نزدیک به دوماه بیمارستان بستری کردنش.
اما بالاخره روز عمل رسید .
عمل انجام شد.
دکتر گفت یکی دو ماه دیگه استراحت مطلق باشه بعد یواش یواش راه بره.
اما تو بیمارستان یهو تب و لرز کرد و دکترا گفتن اصلا شرایط مرخص کردنشو نداریم .
بچههاش دیدن طفلی پیرمرد نزدیک به دوساله که فقط روی تخت افتاده و داره افسردگی میگیره.
پس تصمیم گرفتن و کادوی روز پدر براش گوشی هوشمند خریدن و اینستاگرام رو هم براش نصب کردن.
پیرمرد قلقلی و شاد ماهم خیلی خوشش اومد
مرتب توش میچرخید.
ببین ! میچرخیداااا....
تمام فک و فامیل و آشنا و وابستگان نسبی و سببی و ریز و درشت از کارگر هفتگی خونشون تا امام جماعت دِهِ شمال که ویلاش اونجا بود رو هم تو لیست دنبال کنندههاش داشت.
صبح به صبح از پرستارا و پرسنل بیمارستان و اتاق و صبحانه و غذای بیمارستان و راهروی دستشویی و کمپوتای تو یخچال استوری میذاشت.
مثلا همین پریشبا ساعت ۷ شب از شام توی بیمارستان لایو گذاشت.
پریروز صبح که دکتر و انترن منترنا رفته بودن وضعیتشو چک کنن، در حین حال و احوال با تک تکشون لایو گذاشته بود.
اونا هم غش غش میخندیدن و دست تکون میدادن و چشمک میزدن براش...
.
همون شب حدودا ساعت ۲ شب داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم اکبرآقا لایو گذاشته!
کنجکاو شدم...
آخه ۲ شب ، از بیمارستان چه لایوی میتونه بذاره؟!
زدم روش ،صفحه باز شد.
دیدم توی تصویر یه ظرف تا نیمه پراز مایع که روش یه عالمه کفه
و صدای آبی میومد که با فشار به حجم مایع داخل ظرف اضافه میکرد...
و یک چیز غیرمتعارف که بصورت ثابت گوشهی تصویر بود.
جریان ورودی مایع قطع شد.
دم و ستگاه کامل اومد تو تصویر کل صفحه رو گرفت !
اِواااا
خدا مرگم بده !
اکبرآقای پیر و تپلمون داره چیکار میکنه؟؟!!
چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم !
یعنی نمیتونستم باور کنم!
تصویر قبلی با مشتِ پُر از دستمال کاغذی اکبرآقا عوض شد و بعد یهو تصویر سیاه شد.
ولی صدا ها همچنان میومد که:
آخیش چقدر شاش داشتم...
آخ ننه راحت شدم...
فلشش چه نور خوبی داره...
خدایا بچههامو عاقبت بخیر کن ،دستشون درد نکنه.
خاک برسرشون کنن با بیمارستانشون که پرستاراش یه آفتابه دست آدم نمیدن
فقط پول پول میکنن...
خدا آدم رو محتاج کسی نکنه...
بعد با خش و خش زیاد یهو همه چیز قطع شد
و تمام.
افراد دیگه هم داشتن نگاه میکردن
دوماد بزرگش
آقا شاهرخ املاکی
پیش نماز ده شمال
پری خانوم نوه خالهی اکبرآقا
(همون پری خانومی که قصهی دلدادگیش با اکبرآقا زبانزد همه بود)
طفلی اونم یولمشنگتر از اکبر آقا ، هی براش قلب میفرستاد و دست میزد...
چند نفر هم غریبه...
من کهمغزم هنگ کرده بود، اما حتی اگر هنگ هم نبودم واقعا گزینهی مناسبی نبودم برای اینکه به اکبرآقا بگم داداچ داری اشتباه میزنی...
اما ظاهرا دومادش دست بکار شده بود.
ولی تاااا اون تماس بگیره و
تااااا اکبرآقا ظرف شاش رو یه گوشه بذاره که نریزه و
دست و بالش رو پااااک کنه....
دیگه کار از کار گذشته بود.
ولی یه ذره ته دلم خوشحال بودم که این وقت شب همه خوابن و از بین هزار و خورده ای نفر ،تنها ۷_۸ نفر آنلاین بودن که بالا و پایین اکبرآقا رو دیده بودن.
با خندهی فراوون از دست اکبرآقا گوشی رو خاموش کردم و خوابیدم
صبح که بیدار شدم ساعت از ۱۰ گذشته بود
گوشیمو روشن کردم.
صدای پیامها، رگباری میومد.
تمام پیامها به اتفاق دیشب ختم میشد.
هنوز گیج و منگ بودم.
یکی نوشته بود پاشو بسته خوابیدی
کجای کاری ،اکبر آقا خودش شوشولشو میشوره...
یکی دیگه میگفت : تصویر را دیدم ازینکه فالوئرهای خود را خوشحال کردید از شما متشکرم...
اون یکی میگفت : درود بر چهارشنبههای سفید...
خنده پشت خنده....
برق از چشامپرید.
رفتم ببینم دوباره چه خبر شده که دیدم اکبرآقا لایو دیشب رو سیو کرده !
داستانهای اکبر آقا بهکنار....
فقط تو فکر احمد آقا شوهر پری خانومم
اگه بفهمه پری خانم ساعت ۲ نیمه شب برای شوشول اکبرآقا قلب و دست میفرستاده ، دقیقا با چی نصفش میکنه!؟
#روز_پدر_مبارک