همان روزها که سخت مشغول عاشقیت بودم، مینو تماس گرفت و بدون مقدم گفت: زهرا صوفی را میشناسی؟
گفتم: صوفی؟! نه!
گفت: صفحهاش را دنبال کن قطعاً به دردت میخورد و چند روز بعد من در کلاسهای مشق نوشتن صوفی نشسته بودم که صوفی خودش را در ۱۰ دقیقه معرفی کرد. من اما از آن ده دقیقه فقط همین جملهاش را خوب به یاد دارم:
ده سال مدیر آکادمی گردون بودم.
_خانم صوفی، آکادمی گردون جناب معروفی؟میشه برای ما از ایشون بگین! چه بلایی سر گردون اومد ؟ چرا سایت دیگه بالا نمیاد؟ آقای معروفی دیگه کلاس آموزشی ندارن؟ از خودشون الان خبر دارین؟
سوالها دیگری که پشت سر هم بالا می آمدند...
من از صبح همان روز دیگر، نه روی زمین بند بودم نه توی آسمون.
پیام دادم بهش، یک چیزی بگم باور میکنی؟!! چه خبر شده؟بگو ببینم!
خانم صوفی، مدیر آکادمی گردون بودن! ده سااال!
چی؟ جدی؟
باورت میشه؟؟؟ تازه از اون مهمتر، گفتن آموزشهای ما دقیقاً بر مبنای چیزی هست که از ایشون یاد گرفتم و در نهایت دست ما را توی دستان آقای معروفی میذارن. باااورت میشه! تو دستای آقای معروفی!!
چه خبر خوبی... بفرما، نگفتم تو شروع کن مسیر خودش باز میشه برات. دیدی پشتکارت مسیرت رو روشن کرد. مبارک باشه دختر! تو لیاقتشو داشتی.
اینم باسی جونت حالشو ببر؛ و من انقدر عاشقانه در هر نقطهای که نشستم از تو گفتم که همه را عاشق تو کردم.
مثل همین سینای خودمان آنقدر از تو برایش گفتم که گفت داستانم که تمام شود به آلمان میروم باید معروفی را از نزدیک ببینم و داستانم را به دستانش بسپارم میگویند خیلی رابطهی خوبی با ایرانیها دارد و با روی باز استقبال میکند. همین میلاد چند وقت پیش داستانش را بهش داده و کلی بازخورد ازش گرفته.
و چقدر ته دلم به او حسودی کردم !
مگر من چگونه تو را خوانده بودم که او اینگونه بیتابت شده بود...
همان قدر که راه رسیدن به تو برایم باور نکردنی بود خبر نبودنت باورناپذیرتر... !
خبر خیلی کوتاه بود و ویرانگر!
بهتم زد. چند لحظه زمان برد تا خبر را درک کنم .مثل زلزلهای ویرانگر از درون فرو ریختم اشکم به پهنای صورتم پایین می آمد گوشی توی دستم بود، بهش زنگ زدم و با هقهقی که امانم نمیداد گفتم: عباسم! معروفی جانم! معروفی از دستمون رفت...
دیدی لیاقتشو نداشتم! دیدی نداشتم!
و باز گریه...
و امروز چهارمین روزیست که چشمانم اشکبار است!
زیر چشمانم زخم توست.
باسی جانم تو که مهربانِ دل ما بودی با خود نگفتی اینگونه رفتنت دل ما را خون میکند! نگفتی نبودنت مرا دق میدهد!
نگفتی ما بدون تو چطور ادامه دهیم به شوق وصال دستان چه کسی بنویسیم؟
با خود نگفتی تمام آرزوهامان دار زده میشوند!
نگفتی زندگی روی دستانم جان میدهد!
من هیچ! من هیچ !
آن رولاند، رولاند بیچاره...
اشکهایش را میبینی؟دلت برایش نمیسوزد؟
روباهت را به که سپردی و رفتی؟
من نگران آن هفت داستانم...داستان های ناتمامت . آنها در بلوغشان بودند و به دستان نوازشگر تو احتیاج داشتند آنها را هم یتیم کردی.
من دلواپس کتاب هایی که مجوز نگرفتند پریشان داستان هایی که سانسور شدند و به دستان ما نرسیدند هستم!
حالا چشمم به راه مدهآی ایرانیت خشک میشود،کاش هیچ ازش نگفته بودی!
مگر قرار نبود بهتر که شدی از داستان اژدهای هفت سری که بر تو تاخت بگویی؟!
باسی جانم! تو پر از حرفها و کلمات و داستانهای نگفته بودی که خیلی زود بسته شدی!
نه ! نه! اشتباه گفتم ! مرا عفو کن !
تو بسته شدنی نبودی تو را بستند!
و این درد نداشتنت مثل زخمی نیست که پوست رویش کشیده شود و از یاد رود!
بند بند وجودم سوخته، مثل دختری که قربانی اسیدپاشی شود، همانقدر پر درد همانقدر جانکاه. درد به سلول سلول تنم دویده.
نبودنت نخستین اندوه زندگیم نبود و واپسین هم نخواهی بود، اما بیگمان از بزرگترین هایش هستی و منی که پدر و مادرم را در شصت و پنج سالگی از دست دادم دوباره نحسی عدد شصت و پنج دامنم را گرفت و باردیگر یتیمم کرد. تلخی سیالی در هوای غمانگیز نبودنت جاریست.
مثل همان موقع ها، روزها آشوب و بی قرار مثل آیدین تو، توی سرم بازارمسگرهاست و توی دلم رخت میشویند و توی پاهایم سیم می کشند، شبها مشوشتر...
کاش عزیزانم کنارم بودند تا نداشتنت را با یکدیگر اشک میریختیم.
و من اکنون در ابتدای مسیری هستم که خورشید در انتهایش غروب کرده لیکن ناگزیرم به ادامه، به رسیدن، با کمک تمام ستارههایی که برای پیدا بودن راه برایمان روشن گذاشتی.
من محکومم به نوشتن.
هر کلمهام تیریست به هستهی سلول غمباد گرفتهات.
آنقدر مینویسم تا انتقام تمام غمبادهایی که متاستاز و محاصرهات کردند را بگیرم.
و اما شما، نارنجی مهربان من ! امید بر باد رفتهی من!
هنوز دلم نیامده که به دستان روشنش بسپارمت...
اما از حالا، هر کجای این سیاره که ایستادی لطفا برایمان دستی تکان بده، فراموشمان نکن و برایمان دعا کن....