در سیصد و بیست و سومین روز از قرنطینهی خانگی هستم.
بیحوصله
عصبی
کلافه
و
خسته
بچهها را خواباندهام
بیحوصلگی را پشت پنجره کشاندم ،کنارش ایستادم ، لیوان چای را دستش دادم و منتظر ماندم تا برایم حرف بزند.
خوابالود هست.
دستم را پشتش میگذارم و میگویمش که تازه اول صبح است.
میگوید ماههای خیلی زیادی است که شبها درست نخوابیده.
خسته است از وظایف زنانه و مادری کردنهای بیوقفه...
همانطور که حق را دو دستی به او تقدیم میکنم، میگویم :
شاید کالبدت در حصار مکان ،خسته و درمانده باشد
اما بیا ،فکرت را بپران.
پروازش بده تا هرجا که دوست دارد برود.
فکر که محصور شدنی نیست ، همیشه قدرت حضور در همه جا را دارد.
بازیاش بده ، سرگرمش کن.
نگاه کن
آن پایین ، توی باغچه ، پشت درخت شاهتوت، آن دو گربهی کوچک را
چه خوشحال و بی غماند
_بیحوصلگی میگوید : همه را از بَر هستم.
یکی جثهاش کمی بزرگتر از دیگریست و خالهای پشتش پررنگتر،
آن دیگری یک چشمش زخم خورده است و بنظر نابیناست
اما خوب از پس هم برمیآیند،
بلدند سر هم را گرم کنند،
گاهی موشی را لابهلای برگهای سقوط کردهی باغ سوژه میکنند و بدنبالش میدوند؛
وقتی سرما شدید میشود،میروند روی بام ساختمان جلویی و پناه به دریچهای که راه به حیات خلوت دارد میبرند.
پشمشان را پوش میدهند و کِز میکنند ...
درختان هم در خواب زمستانی بودند که کرونا آمد؛
یعنی حوالی همان سیصد و بیست و سه روز پیش...
اما از آنجایی که قانون طبیعت، توقف بردار نیست، نسیم بهاری شکوفایشان کرد؛
سپس به بار نشستند و اکنون در حال دریدن جامههای رنگینشان هستند و در انتظار خواب زمستانی!
آن نهال سیبی که در باغچه کاشته بودیم، بعد اینهمه سال، اندازهی بوتهی شمشادی رشد نکرده چون محروم از دست نوازشگرانهی نور هست.
درخت چنار پوستههایش زخیمتر شده و ترکهایش بیشتر
شاید هم چون ترکهایش بیشتر شده، پوستش کلفتتر شده.
و پنجههایش...
گرچه پیر و خستهاند اما توقف نکردند و همچنان درحال کش دادن خودشان، سمت خورشیدند.
در لابهلایشان شاخههای جان داده هویداست؛
و پیچکی که هنوز باور نکرده که تیشه به ریشهاش خورده و سمج مثل دستهای آدمکی برق گرفته، دور تنهی چنار خشکش زده.
...
_میگویم اصلا این باغچه و درخت رو رها کنیم...
دیدگانت را سوار بر افکارت کن و بتاز و برو
حصارها را بشکن
خیلی دور
مثل ماهی کوچک صمد.
_بیحوصلگی میگوید :
چندبار سعی کردم اما وقتی از لابه لای شاخهها عبور کردم و از پشت بام ، روی کولر و آنتن همسایه گذر کردم، به خانهی روبرویی برخورد کردم و زمین افتادم
درست وسط خیابان
نزدیک بود ماشینی از رویم رد شود که صدای بوقش مرا به خود آورد.
برخاستم و پرواز کردم؛
از روی خانهها گذشتم
از روی چند آنتن و لولهی فاضلاب دیگرهم.
بعضی از پشت بامها فرش شده با چمن و درختچههای تزئینی که با ریسههای ریز تزئین شدهاند، میز و نیمکتی کنارشان چیده شده بود
روی صندلیهاشان تشکچههای رنگیِ سبز و سرخابی و زرد و نارنجی و آبی فیرورهای و زیتونی
روی میزهاشان پر از بطریهای رنگارنگ و ممنوعه،
لیوانهای سر رفتهی آب جو،
و انعکاس نور شمعها در گیلاسها در کنار مزهها؛
خندههای گاه بلند و نجواهای در گوشی و دستهایی که به آرامی به طمع صیدی میخزند روی بدن یکدیگر.
برخی دیگر آنتنهای کج و معوج و دیشهای زنگ زده که پایههای سستشان را آجرها و بلوک های سیمانی نگه داشته و پایشان، کلاغها و کبوتران خود را خلاص کردهاند و آنجا را به گند کشیدهاند.
دمپاییِ کهنهی رنگ پریده و به پشت خوابیده که آنقدر خوابش در گرمای تابستان عمیق و سنگین بوده که در قیرگونی مدفون شده.
آنطرف تر ، لب دیوار ،چند شیشهی آبغوره که از فرط تنهایی و یکجا ماندگی کف کردند...
دبههای کپک زدهی ترشی و شور
که آفتاب تابستان گذشته، خوب پدرشان را دراورده ، در کنج زاویهی نود درجهی بام در انتظار دستیاند تا بیاید و باری از دلشان بردارد...
و نردبان چوبی زوار در رفتهای که ، استقامت و تحملش در زیر پای ادمها عیان است ، پشت بام را به خرپشته بصورت اریب بهم میرساند.
از رو همه شان پر زدم و رفتم
تا به کوه رسیدم
نمیدانم پشتاش چه خبر است!
دلهره و ترس وجودم را فرا گرفت.
_پرسیدم : چرا ترس؟ بشکن حصارت رو ،برو ، نترس.
_گفت: اگر پشت کوهها چیزهایی را ببینم که بر حسرتم بیفزاید چه؟
آنوقت زندگی نزیستهام را چه کنم ؟
نه! ترحیح میدهم باقی عمر را هم نرفته و ندیده و ندانسته اما در امان و ارامش بمانم و بمیرم...
_ناگهان یاد تولستوی افتادم
که در سن ۸۲ سالگی، در زمستانی سرد ، در دل شب، ترک آشیانه کرد و تصمیم گرفت زندگی را اصیل زندگی کند