زهرا اونقدر بغض و حرف داشت که بیست و پنج سال حرفهای نزدهش از گوشهی چشمهاش سرازیر شد.
او این سالها وارد بازی "اگر بخاطر تو نبود" شده بود.
درگیر عذاب وجدانهای تحمیلی ، احترام گذاشتنها...
سالها فقط نگاهش به دیگران بود؛
اما "تو" چه کسانی بودن؟
تو همون دیگران بودن، دیگرانی که اجتماع بودن، چهارچوب و معیار بودن.
معیارهایی که عذاب وجدان میدادن،احترام میگرفتن،برچسب میزدن و این برچسب زدنها ، "دخترِ خوب بودن _دخترِ خوب ،کارای خوب _ دختر خوبِ حرف گوش کن_ دختر خوب مطیع...) اجازهی بروز واقعی استعدادهاشو ندادن.
درصد آزمون و خطای من پایین موند چون میخواستم همیشه مورد تایید جامعه باشم.
چون جامعه از من دختر خوب میخواست و دختر خوب هم فقط یک راه میرفت که قطعا "اکثریت" جامعه اونو رفتن و به موفقیت رسیدن.
اما یه آرزویی ته اعماق وجودم سالها بود که داشت خاک میخورد.
درست همون موقعهایی که استارت وکالت با شروع خانهی سبز تو ذهنم کلید میخورد، چند صباحی قبلش شیفتهی نقاشی شده بودم و چون فکر میکردم نقاشی چیزی هست که باید از لحظهی بدنیا اومدن، در بطن هر آدمی باشه و تیره و تبار آدم دست به قلم و رنگ برده باشن تا بشه از توش یه نقاش خوب بیرون کشید،هیچوقت جسارت و جرات فکر کردن بهش رو پیدا نکردم.
اما حالا دقیقا وسط وقتهای نداشتهام که با وظیفهی خطیر مادری داشت پرتر میشد ، باید یک تصمیم جدی میگرفتم.
یا یک مادر معمولی میشدم و درگیر روزمرهگیها (همون راهی که اکثریت مادرها میرن) و باب میل جامعه و محیط پیرامونم بشم یا دست زهرا رو میگرفتم و به سکوت و ترسش پایان میدادم.
زهرا نیاز به احیا داشت و گرنه صدای سوت صاف شدت ضربان قلبش بلند میشد...
من تصمیمام رو گرفتم و در سختترین روزهای زندگیم باهم از زمین کَنده شدیم و به سمت دهانهی غار راه افتادیم...
این تصمیم با رفتن به کلاسهای آموزشی ،از تصور و خیال به واقعیت تبدیل شد.
پینوشت :
هدف عمده از بازی و طرحواره: سرکوب یا فرار از احساساتی هست که نمیخواهیم داشته باشیم.