دو چند روز پیش رفته بودم به پدربزرگ و مادربزرگم سر بزنم که یک اتفاق جالب افتاد. با مادربزرگم در حال گفتگو بودیم، از همین حرفهای روزمره و حالواحوال و اوضاع کرونا که ناگهان از من پرسید: «خُب! غذا چی پختی این مدت که اصفهان بودی؟». کمی فکر کردم و گفتم: «یک بار پیتزا درست کردم و یک بار لازانیا». با تعجب گفت: «همین؟ چند وقت است اصفهانی». درحالیکه دستپاچه شده بودم و داشتم به خودم تشر میزدم چقدر کم غذا درست کردهای! چرا بیشتر به مادرت کمک نکردهای! این چه وضعشه؟ اومدی اصفهان بخوروبخواب؟
جواب دادم: «دارد میشود یک ماه». حقیقت این است که مادربزرگ من مستقیماً نه تشر زد نه سرزنشام کرد، فقط از من دو تا عدد پرسید و باقی محاسبات را به خودم سپرد. اما با همین دو سوال توانست احساسِ شرم را در من برانگیزد. در آن وضعیت دیدم که دو راه پیش رویم هست: یکی اینکه راه بدهم به سرزنشگر درونم که به بهانۀ این گفتگو بزند پسِ کلهام و مدام در گوشم زمزمه کند، تو بهاندازۀ کافی دخترِ خوبی نیستی؛ تو بهاندازۀ کافی هوای مادرت را نداری. دیگر اینکه همهجانبهتر به شرایط موجود نگاه کنم، بعد از سهسال این اولین باری است که آمدهام اصفهان، خانۀ پدریام و بیش از سه روز ماندهام، دوست دارم دستپخت مامان را بخورم، کیف میدهد که یکمدت دغدغۀ اینکه چی درست کنم را نداشته باشم. میبینم مامانم لذت میبرد از اینکه غذاهایی که من دوست دارم را برایم درست کند. و خُب خودم را مسئول میدانم که ظرفها را بشورم، در آمادهکردنِ سفره و پختنِ شام به او کمک کنم.
وقتی اینجوری فکر میکنم، از اینکه کسی بخواهد با تقسیم دو وعدۀ غذایی به سی روز حضور حسابِ کارم را برسد خشمگین میشوم و به او اجازۀ چنین کاری را نمیدهم. منظورم مادربزرگ نیست، از والد شماتتگر درونام حرف میزنم، از پتانسیلِ خودم برای شرمگینشدن حرف میزنم. در جوابِ مادربزرگ که در سکوت سر تکان میداد گفتم: «من در طولِ سال تقریباً هر روز غذا میپزم و این یک ماه کمی به خودم استراحت دادهام، ضمن اینکه عاشقِ دستپختِ مامان هستم». وقتی این حرف را زدم دیدم که والد سرزنشگر درونام خفه شد، دیدم که حرفام برای مادربزرگ مقبول افتاد و توانست از زاویۀ دید من به وضعیت بنگرد و با من همدلی کند.
شاید بگویید آنچه شرح دادی یک «اتفاق» نیست. اگر هم هست «جالب» نیست. اما به نظرِ من علیرغم سادهبودناش اتفاقِ جالبی است، چرا که در آن میتوان عناصرِ عدمِکفایت را در آن از هم تمیز داد. اول اینکه وجودِ من باید پتانسیل شرمگینشدن را داشته باشد که حتی در دلِ یک گفتگوی روزمره، یک حرف یا حرکت ساده، در واقع یک تلنگر، موجبِ برانگیختگیِ آن بشود.
دوم اینکه من باید یک الگوی ذهنی از فرزندِ ایدهآل در ذهنم داشته باشم که جورِ خاصی رفتار میکند. برای مثال دخترِ خوب کنار دستِ مادرش است و کمکاش میکند، دخترِ خوب خلافِ میلِ مادرش عمل نمیکند، دخترِ خوب تأیید مادرش را میجوید. و خودم را با این دخترِ ایدهآل مقایسه کنم یا با مصادیقِ آن، مثلاً دخترِ خوب یعنی شهنازخانم که سالهاست با مادرِ مریضحالاش زندگی میکنه و مراقباش است. شرم بر تو که بهقدرِ شهنازخانم خوب نیستی. اون عمرش را گذاشته پای مراقبت از مادرش و تو حاضر نیستی توی پختنِ ناهار به مادرت کمک کنی. خُب معلومه که تو میری توی جهنم و شهنازخانم میره بهشت!
و سوم اینکه من میتوانستم به دنبالِ سکوتِ مادربزرگ سکوت کنم و در خودم فرو بروم و به شماتتِ خودم ادامه دهم. در واقع، دیگر در گفتگو مشارکت نکنم، اصلاً پشیمان بشوم از اینکه آمدهام خانۀ مادربزرگ، چون او را در نقشِ کسی میبینم که میتواند شرم را در من برانگیزد و سبب شده احساس کمبودن بکنم. و درنهایت شاید ناخودآگاه تصمیم بگیرم کمتر به او سر بزنم، چرا که بعد از این ملاقات دیگرِ آن آدمِ سرزندۀ بشاش نیستم و حسابی در فکر فرو رفتهام و دچارِ عذابِوجدان هم شدهام.
حرفِ آخر اینکه ما میتوانیم در قعرِ عدمکفایت زندگی کنیم و یک عمر با شرمهایمان دستوپنجه نرم کنیم. مدام مقایسه کنیم، و مدام از نزدیکانمان دور و دورتر بشویم. اما توانِ این را هم داریم که با هر موقعیتِ سادۀ روزمره که شرم را در ما برمیانگیزد، جورِ دیگری مواجه شویم و انتخابهای دیگری داشته باشیم.
این نوشته در ادامۀ دو نوشتۀ زیر نگاشته شده: