ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

کودک عجیب:

کارتون مورد علاقم:)
کارتون مورد علاقم:)

انگار همین دیروز بود که با رو رو اک سورمه ای گل گلی ات وسط سفره می دویدی و همه چیز را بهم می ریختی.یادش به خیر.خیلی کوچک بودی از سوراخ رو رواک بیرون می افتادی.سه ساعت دنبالت می گشتند.به یاد داری؟ حالا بزرگ و خانم شدی اما هنوز هم زخمت را با خودت جابجا می کنی.
یادت است وقتی به دنیا آمدی چقدر غر زدی که جای قبلی ام بهتر بود؟هنوز هم غر غرویی! با آن دست و پاهای کوچکت آنقدر صورت سفیدت را چنگ انداخته بودی که هرکسی می دید فکر می کرد گربه ای در جانت افتاده و تو را چنگ زده.
یادت است اولین بار چه کسانی را دیدی؟یک نفر وسط پیشانی اش خال بود و نقش صورتش ریز فکر می کردی هندی است؛دو جفت چشمان عسلی رنگ زیبا که تورا در آغوش کشیده بود و قربان صدقه ات می رفت و مدام از ترس تعداد انگشت دست و پایت را می شمرد مبادا یکی کم و زیاد داشته باشی.صورتش را خوب نگاه کردی فکر می کردی فرشته است.با چشمان عسلی و مژه های بلند ،ابروهای باریک و پررنگ ،دماغ مدل عقابی ،لب هایی باریک و اما در کل زیبا و معصوم به تو زل زده بود.زیر لب به تو گفت:فضول مامان.لبخندی زدی و به یک نفر دیگر نگاه کردی.مردی لاغر اندام و سبزه رو.با دماغی نسبتا بزرگ، چشمان قهوه ای رنگ با مژه های فر کوتاه،ابروهای پرپشت و لب های متناسب.اوهم زمزمه کرد: دختر بابایی خوبی؟
مردی از در وارد شد و تو را در آغوش کشید.چشمانش به رنگ میشی بود.لب های باریک و دماغش کپی مادرت بود.از آنجا فهمیدی ممکن است پدر مادرت باشد.در گوشت چیزهایی گفت که بعد ها فهمیدی به آن اذان می گویند.چقدر دلت برایش تنگ شده.زندگی همین است دیگر یکی یک روز هست و روز بعد می رود.البته روز بعد که نه،او نه سال بعد از پیشت رفت.
در آن طرف یک نفر ایستاده بود که صورتی گرد داشت و سبزه رو بود.با اخم هایی درهم البته زیاد هم پیدا نبود.ابروهایش خیلی کم رنگ بود.موهای وزش نارنجی بود.البته یک چیزی می گذاشت رویشان اسمش چه بود حنا تا رنگ موهایش هویجی شود.از شکل دماغ و دهانش معلوم بود یه نسبتی با پدرم دارد.نسبتی مثل مادرش.با ترش رویی نگاهی به من انداخت و گفت:دختره؟ماش!
همه ماتشان برد اما تو بیشتر از همه.انتظار این استقبال را نداشتی.لبخند زدی.هنوز هم لبخند می زنی!یادت است می خواستی بزرگ شوی تا دوستت داشته باشد؟
یک دوچرخه داشتی،به یاد داری؟روی آن می نشستی و می رفتی دم در لانه ی مورچه هاو آژیر می کشیدی.ازمورچه ها می ترسیدی اما باز هم می رفتی آنجا و می گفتی:موچهه. با ذوق نگاهشان می کردی.وقتی به سمتت می آمدند با چرخت چنان سرعت می گرفتی و می گریختی که آن سرش ناپیدا بود.
به یاد داری اولین بار در شش ماهگی دندانت درآمد؟یک شب تا صبح از تب سوختی و بعد صبح موقعی که خواستی آب بخوری دندانت به لیوان آب خورده بود و تق تق صدا داده بود.مامان فاطمه ات خوشحال بود و پدرت می گفت :جغله دندوناش درومده! مامانتو سکته دادی .فکر مکرد مریض شدی!
یک سال و سه ماهگی ات خیلی با نمک بودی.دستت را به دیوار می گرفتی و راه می رفتی تا زمانی که مطمئن نشدی اگر دستت را رها کنی زمین نمی خوری،بدون اینکه دستت را به دیوار بگیری راه نرفتی.وقتی بالاخره مطمئن شدی و شروع کردی به دویدن از اتاق ال بزرگ خانه به سمت هال و بهم ریختن دنیای بزرگتر ها بیشتر به دیدنت می آمدند.آن خانم هندی زیبا هم مادر مادرت بود او را مامان آفاق و آن مادربزرگ موهویجی رنگت را عزیز صدا می کردی.البته نه به طرز صحیح.
یک بار وقتی از این اتاق به آن اتاق می دویدی عزیزت گفت:
خدایا قربونت برم اقه خالک بهش اضافه تر مدادی پسر مشد!
توهم فقط می خندیدی.فکر می کردی قربان صدقه ات می رود.اما به قولی ماه همیشه پشت ابر نمی ماند.بزرگتر شدی و فهمیدی مفهوم حرف هایش را.شاید هم حق داشت.اوفقط پسر داشت و بس.شاید فکر می کرد بهتر است.نمی دانی که.بیخیالش اصلا خب کجای بچگی ات بودی؟
گفته بودی شب تا صبح،صبح تا شب می توانستی یک کارتون را ببینی و صدایت در نیاید.وقتی اسم اسکوبی می آمد گوش هایت تیز می شد و سریع برای دیدنش جلوی تلویزیون می پریدی.یادت است دندان هایت که درد می گرفت تنها چیزی که می توانست آرامت کند همین اسکوبی بود؟
وای یادت است پدرت برایت سوغاتی ماشین آورده بود.ماشین هایی که می گفتند عمرا خراب شود اما تو در کسری از ثانیه آن ها را ترکاندی و جنازه اش را تحویل جامعه دادی؟
فکر می کردی چیزی از کودکی ات به یاد نداری و اینهم از کودکی ات! دیدی به یاد داشتی و دیدی چگونه همه ی آن ها را نوشتی؟!

#زهرا_قاسمی_زاده



با کمی لهجه یزدی!

لهجه یا لحجه؟!

حس می کنم هیچوقت قرار نیست یادم بمونه کدوم درسته!


یزدخانوادهخاطراتکودکدوران کودکی
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید