سلام امروز می خوام در رابطه با خلاصه کتاب ذهن های دیگران (other minds) باهم صحبت کنیم ...این مطالب خلاصه از آنچه در پادکست بی پلاس توسط علی بندری گفته شده است به صورت نوشتاری جمع آوری شده امیدوارم از خوندن این مطلب لذت ببرید :)
خب بریم سر اصل مطلب:
نویسنده کتاب اقای پیترگات فری اسمیت هست و کتاب در رابطه با اختاپوس هاست ...
مسئله خودآگاهی یا CONSCIOUSNESS رو بعضی ها میگن که این آخرین معمای بزرگه و در قرون مختلف هم دانشمندان و فیلسوف های سعی کردند به قدر فهم و دانش خودشون به این مسئله بپردازن .
این کتاب هم به این موضوع با زاویه دیگه ای میپردازه و تفاوتش این هست که بیشتر از اینکه پاسخی مطرح کنه داره سوال ایجاد میکنه که در نهایت موجب کنجکاوی میشه...
کاری که اقای نویسنده انجام میده بر اساس تحقیقاتی که توسط یک گروهی از جانوران انجام شده به نام سرپایان ... سوال هایی پرسیده که بسیار مهم است ...سرپایان شامل اختاپوس ها ، جانوران دریایی ، ماهی های مرکب و... که دارای ویژگی های خاصی هستند مثلا سرشون انگار توی پاهاشون هست و طبق گفته های ویکی پدیا بدن متقارنی دارن و تعدادی بازو دارن و سر مشخص و مهمی هم دارن ... چرا اینا جالب شدن به عنوان موضوعی که نویسنده اقدام به نوشتن در رابطه باهاشون کرد؟ ما وقتی که در رابطه با هوش صحبت می کنیم یا وقتی که داریم رابطه هوش یا مغز رو بررسی می کنیم معمولا توجه مون میره سراغ شامپانزه ها یا خیلی بخوایم دور بشیم میریم سراغ پستاندار ها اما در دهه های اخیر فهمیدیم که پرنده هایی هم هستن که خیلی باهوش هستن مثل کلاغ هاو.... وقتی که یک نشانه ای از هوش رو می بینیم در یکی از این جانوران دیده میشه میرسیم به اینکه ما چه قدر باید بریم عقب که به جد مشترکی که بااین جانوران داشتیم برسیم !
طبق نظریه فرگشت که میگه وقتی یک وجوه مشترک بین دو چیز وجود داره مثلا همین بحث داشتن هوش یعنی اینکه یا این ویژگی در نیای مشترک اونها وجود داشته یا اینکه دو بار به صورت مستقل در فرایند فرگشت کشف شده مثلا چشم در طول فرایند فرگشت چند بار به صورت مستقل کشف شده واسه همین وقتی یک چیزی رو می بینیم مثل هوش یا جنسی از هوش که در ما و جاندار دیگری مشترک هست میگیم بریم عقب تا برسیم به یک چیزی که هر دو این هارو داشته....
وقتی برمیگردیم به گذشته ( مقیاس برای گذشته حدود چند صد سال پیش) به این نتیجه میرسیم که جد مشترک ما یک چیز مارمولک مانندی بوده که نزدیک به 320 ملیون سال پیش زندگی می کرده کمی قبل از عصر دایناسور ها ... یه موجودی بوده که ستون فقرات داشته داخل خشکی زندگی می کرده و معماری و ساختار عمومی بدنش مشابه ما بوده چهار تا دست و پا داشته یک سر داشته ویک سیستم اعصاب مرکزی....
حالا بریم ببینیم اختاپوس ربطش به این قصه چیه و چی باعث میشه که اختاپوس چیز خاصی باشه ؟
اختاپوس ها در آزمایشات خیلی باهوش هستند و هم بعضی دیگر از سرپایان .... وقتی می گیم باهوشن یعنی اینا در یک جاهایی توانایی های حل مسئله از خودشون نشون دادن مثلا می تونن در بطری رو باز کنن یا حتی توی آزمایشات گذاشتنشون توی یک ظرف در بسته ای و اونها تونستن که از داخل در این ظرف رو باز کنن و... یا مثلا افراد رو می تونن تشخیص بدن ! بعضی از این آزمایشات رو شاید توی یوتویوب دیده باشید میگن یه سری پازل هایی رو می تونن حل کنن یا چه غذایی راحت تر گیر میاد و ی حد جالبی از هوش دارن که اینا رو در حیوانات مشابه دیگه سراغ نداریم ...
سوالی که به وجود میاد اینکه وقتی ما انقدر زود از نظر سیر تاریخی از این موجودات جدا شدیم اخرش رسیدیم به یک مقصد هایی که از نظر شناختی شبیه به هم هستند....
کار جالبی که نویسنده کتاب کرده اومده یک سوال فلسفی رو برده سراغ اون محتوای علمی نحیف و اندکی که ما از سیستم شناختی اختاپوس ها داریم و این یک نگاه تازه ای شده و....
حالا نیای مشترک ما با این سرپایان کی زندگی می کرده ؟ چه قدر باید بریم عقب که برسیم به این قضیه؟
واقعیتش اینکه خیلییی ! چیزی نزدیک به 600 ملیون سال باید بریم عقب تا برسیم به یک موجود کرم مانندی که یک راه میره سمت مهره داران بعد پستانداران و بعد میرسه به ما و یه سمت دیگه میره بی مهره ها مثل حشرات و کرم ها و ... و نرم تننان ... چه چیزی اینا رو متمایز می که از خرچنگ و ها و حلزون ها؟ سیستم عصبی که دارن ( سرپایان)
توی داستان ها وقتی یک مسئله رو می خوان حل کنن از یک موجودی کمک میگیرن که یک هوش متفاوتی دارن مثلا موجودات فضایی که هوششون با ما فرق می کنه...
نویسنده میگه که اگر ما بخوایم یک هوش بیگانه ای رو بررسی کنیم مثلا موجود فضایی چیه؟ یک موجود هوشمندی که با ما خیلی فرق می کنه و نزدیک ترین چیزی که احتمالا می تونیم پیدا کنیم همین اختاپوس ها هستند... اینا دور ترین چیز هستن از ما که باهوشن و هوششون هم با ما فرق می کنه یکی از فرق هاش چیه ؟ توزیع سیستم های عصبی شون که برای اختاپوس ها میگن سیستم عصبی توزیع شده در تمام بدنشون (حرف دقیقی نیست) اما رابطه مغز و بدنشون مثل ماها مستقیم نیست ...
نویسنده میگه ما حتی وقتی داریم روی موجودات دیگه کار می کنیم وقتی موضوع کارمون تجربه درونی (subjective experience) هست معمولا کاری که می کنیم اینکه خودمون رو میزاریم جای اونا و چیزی که خودمون برداشت می کنیم حالا میایم یک هوا ساده ترش می کنیم و فکر می کنیم خب اونا هم دارن همین طوری تجربه می کنن این چیزا رو.... این کار ممکنه کار درستی هم باشه اما وقتی میرسیم به سرپایان می بینیم که نه ممکنه واقعا تجربه در رابطه با این قضيه ممكنه براي اونها متنفاوت باشه ، خوب این یعنی چی ؟یعنی مثلا حس درد که یک تجربه درونی است رو ممکنه نشه قیاس کرد چون دردی که من میکشم رو شما نمی کشی و نمی تونی حسش کنی.... ولی چیزایی که داریم از سرپایان می بیینم نشون میده که اونا کلا دنیاشون متنفاوت هست ... ی چیزای مشترکی داریم البته مثلا اینکه چشمامون شبیه به هم هستش و ساختار مشابه ای داره مثل دوربین عکاسی که یک لنزی داره که قابل تنظیمه و تصویر رو میگیره و میندازه توی شبکیه ... اما مغز هامون به نظر میرسه که باهم متنفاوت هستند مغز تکامل پیدا کرده و نورون ها بیشتر شدن و بعضی موجودات هوشمند تر شدن و بعضی نشدن منتها مسئله اصلی وقتی میرسه به تجربه درونی و این چیزا اینکه ، قدیمی ترین موجودی که تجربه درونی داشته کی بوده؟ ساده ترین موجودی که تجربه درونی داشته کی بوده ؟ کی بوده که اولین بار تونسته درد رو حس کنه ؟ اینو ما هنوز نمی دونیم .... دو تا جنبه مختلف داریم : یک طرف حس ها و فرایند های ذهنی هستند که باعث میشه موجودی حس کنه یعنی چیزی که ما حس می کنیم هست و یک طرف دیگه دنیایی هست که با فیزیک و شیمی داریم قواعدش رو استخراج می کنیم و بهتر می فهمیمش و ما ارتباط بین این دو دنیا رو خیلی بلد نیستیم و به تاریخ حیات که نگاه می کنیم می بینیم که بخش بزرگی از تاریخ حیات تک سلولی ... موجود تک سلولی شاید فکر کنیم که زندگی ساده ای داره میره دنبال غذا و از خطر سعی می کنه خودش رو دور نگه داره ولی این طور نیست وقتی که اونا رو زیر میکروسکوپ نگاه کنیم می بینیم که فعالیشتون همیشه برای غذا نیست و بعضی وقتا جذب یک سری موادی میشن که اصلا خوردنی نیست و زیست شناس ها دارن هرچی بیشتر نزدیک میشن به این ایده که حواس باکتری انگاری طوری تنظیم شده که متوجه میشه سلول های دیگه ای کنارش هستند و حضورش رو متوجه میشه و.....
این مسئله شاید خیلی مهم نباشه اما یک راه بزرگی رو باز می کنه که یک موجود تک سلولی احساس حضور یک ماده دیگر رو می کنه و این در رو باز می کنه که این موجودات می تون باهم هماهنگ بشن ... این هماهنگی چه راهیی رو باز می کنه؟؟؟ به حیات اجتماعی ، زندگی اجتماعی این سیگنال دادن و گرفتن بین سلول ها باعث تقویت زندگی و ایجاد فرم های جدیدی از حیات میشه....
این مقدمه ی خرده لازمه که بفهمیم مرحله بعدی در فرگشت چیه؟ مرحله بعدی ایکه سیستم عصبی شروع میشه یعنی چون این موجودات می خوان باهم هماهنگ بشن پس یک ابزاری باید وجود داشته باشه که موجب هماهنگی بشه ....
در نگاه اول وقتی می خوایم ببینم که سیستم عصبی چه کار می کنه می گیم سیستم عصبی میاد ادراک رو تبدیل می کنه به عمل ....
یک چیز دیگه ای که خیلی جالب بود باز توی آزمایشگاه معلوم شد این بود که اختاپوس های مختلف خیلی متنفاوت عمل می کنن.... حتی دیده شد که بعضی اختاپوس ها میل به بازی دارن و یک کارایی می کنن که نه واقعا واسه غذاست نه برای اینکه از خطری دور کنن خودشون رو نه برای اینکه بخوان جفت گیری کنن ونه ... واقعا یک سری کارا رو برای تفریح می کنن...و وقتی ما این چیزا رو در رابطه با اختاپوس ها فهمیدیم یکی از نتایجش این بود که گفتن ما اون کارایی که با سایر نرم تنان می کنیم به لحاظ اخلاقی نمی تونیم با اینا بکنیم یعنی مثلا شما یک مهره داری رو نمیای توی آزمایشگاه نصف کنی ببینی ساختارش چه طوره ولی کرم رو این کارو می کنن باهاش اینجا گفتن اینا با اینکه وابسته هستن به دسته نرم تنان ولی کارایی که روی اون دسته انجام میدیدم رو نمی تونیم روی این موجودات انجام بدیم انگار عضو افتخاری گروه مهره داران شدن اختاپوس ها ...
یک نکته دیگه ای که در رابطه با اختاپوس ها هست اینکه اره خب اینا این هوش رو دارن ولی اجتماعی نیستن این نکته مهمی چون وقتی می خوان تکامل مغز رو توضیح بدن دانشمندان متوسل به زندگی اجتماعیی میشن... ولی در رابطه را اختاپوس ها این طوری نیست...
برگردیم به سوال اصلی مون که اختاپوس آیا حسی داره یا نه ؟ یا اگر داره چه حسی داره؟ یک چیزی که ما از زیست شناسی یادمیگیریم اینکه پدیده ها ، توانایی ها ، ویژگی ها تدریجی ظهور می کنن و اینطوری نیست که یهویی ی چیزی پدیدار بشه و قدم به قدم یا اصطلاحا فرگشت اتفاق می افته و تفاوتش هم طبیعتا در مقصده ...
خوب با توجه به اینکه زیست شناسی میگه که اتفاقات تدریجی به وجود میان خودآگاه چه اتفاقی واسش افتاده؟ چون این تدریجی بودن فقط مختص به جسم نیست و خیلی از ویژگی های ذهن هم همین جوری اومدن ادراک ، حافظه و... همین جوری وارد حیات شدن و ما نمونه ها و حالت های میانیش رو هم می بینیم و روند تدریجی وجود داره...
منتها سوال اینکه روی تجربه های شخصی و درونی هم میشه این الگو رو پیاده کرد؟ نویسنده میگه که پایه ای ترین پدیده ای که ما باید توضیح بدیم دقیقا همینه همین مسئله تجربه درونی و بعضی ها میگن این همون خودآگاهی اما ماجرا به همین راحتی نیست ، خودآگاهی یک حالت ویژه و خاصی از موضوع است و تجربه درونی یک چیزی مثل روح نیست که بگیم از یک نقطه میاد توی دنیای فیزیکی ما اضافه میشه و یک چیزی هم نیست ک همه جای طبیعت وجود داشته باشه...
نویسنده میگه که در طول دوران تکامل اتفاقی که در جانداران افتاده رابطه ای که ارگانیسم با اطلاعاتی که از محیطتش میگیره پیچیده تر شده به تدریج ...
فلاسفه میگن که تجربه درونی یا خوداگاهی از اینجا میاد که ما یک مدل یکپارچه ای داریم از جهان اطرافمون و با اون مدل کار می کنیم یه چیزایی مثل اینکه تو پرنده ها مثلا نیم کره چپ مغز با نیم کره راست مغز جداست نشون میده که اینطوریا نیست یعنی جهان رو به صورت یکپارچه نمی ببینن و دریافت های متفاوتی دارن....
از همه این مثال هایی که کتاب میزنه و از این بحث های مفصل و بعضی وقتا شگفت انگیزی که می کنه مخصوصا برای مایی که دنیامون علاقه مون و کارمون این نبوده و نیست بسیار شگفت انگیزه ...
نتیجه ای که نویسنده از اینا میگیره اینکه اون چیزی که ما اسمش رو میزاریم خوداگاهی یک پدیده یکپارچه ای نیست یک چیز صفر و یکی نیست که بگیم انسان داره و بقیه ندارن و اینجا هم مثل بقیه جنبه های حیات و زندگی پیوسته هستیم ...کاری که نویسنده داره انجام میده اینکه چشم مارو به این قضیه باز کنه و دنبال اینه که ببینه کیه که شبیه ماست در این دنیای بزرگ و یک جای خیلی دوری میره و یک کسی رو یک چیزی رو پیدا می کنه که به نظر خیلی شبیه ماست .... اختاپوس واقعا ی چیزی که ما خیلی کم به فکرمون میرسه که انقدر به ما شباهت داشته باشه...کنجکاوی از اینجا میاد که چیه که اختاپوس رو انقدر خاص می کنه ؟ شکل بدنشه که انقدربرای محیط زندگیش مناسبه؟ ماهیچه هاشه؟ اینکه بدنش انقدر حرکات پیچیده رو می تونه اجرا کنه؟ ایا نشون دهنده اینکه باید مغز بزرگی داشته باشه که بتونه اینا رو هماهنگ کنه بعد در خلال نگاه کردن به این و کمی به کمک قدم هایی که به جواب دادن به این سوالبر میداره نویسنده میره سراغ سوال بزرگ تره که اصلا خودآگاهی اون چه طوره فرگشتش ؟ اونم مثل بال و دم و ایناست یا اینکه نه یهو بیدار میشه ی چیزی که یهو یک کلیدی می خوره و موجود آگاه می شه؟
ما چی شد که اگاه شدیم؟
چی شد که فهمیدیم کی هستیم؟ و چه کار می کنیم در این جهان؟