به یاد میارم روزهایی که تا پاسی از شب در خانه ریاضیات بدنبال کشفیات جدید بودم ، محو کتاب های داخل قفسه ها و عکس خیام و اجرام آسمانی. بین گراف ها و قوانین گره ها در پی یک چیز جدید بودم و لذتی بالاتر از شرکت در کلاس های منطق نبود. رویای سیستم سازی روابط آدم ها از طریق منطق فازی رو داشتم و خلاصه روی زمین سیر نمیکردم.
گرچه همیشه جزو دانش آموزان ممتازی بودم که مایه ی حسادت و نگاه های پر از حرص سایرین بودم اما درس و کنکور بالذات هیچ جذابیتی برای من نداشت. ماه ها با دوستانم روی کرم چاله ها و ستاره شناسی تحقیق می کردیم و هیجان مسابقه و داوری های استانی قند در دلم آب میکرد. کلاس رباتیک را با چنان اشتیاقی دنبال میکردم که انگار آپولویی باید هوا کنم ، اما برای تمام شدن کلاس فیزیک لحظه شماری می کردم.
ادبیات و اشعار و غزل با روانم بازی می کرد و شیمی و حسابان نغمه ساز لحظه هایم بود ، ولی هر چه به کنکور نزدیک تر می شدم انگار که صدای ناقوسی به گوشم می رسید که باید همه چیز را رها کنم و بروم.
خواهرم عادت داشت از دوستان دبیرستانش و اتفاقاتی که می افتاد زیاد برایمان تعریف کند. از مدرسه که برمی گشت درست مثل این بود که برنامه ی آقای طهماسب شروع شده باشد و بچه ها از سوراخ سمبه ها سر و کله شان پیدا شود. همیشه به حرف هایش گوش میکردم ، یک روز داشت از خواهر یکی از دوستانش میگفت که رشته ای در دانشگاه میخواند که آنچنان شگفت انگیز است که حتی در آن ماکارونی را هم طراحی می کنند ، یا حتی چراغ مطالعه و هرچیزی که فکرش را بکنی!
یک آن جرقه ای در سرم زد که این همان پازل گم شده ی من است! چند روزی طول کشید تا تصمیمم قطعی شد. اطرافیان به شدت با این تصمیم مخالف بودند و انگ حیف شدن میزدند! ولی چنان تاثیری نداشت. انگار که کمی فکر کرده باشم و اهرم ریل راه آهن را به یکباره کشیده باشم و قطار همانطور که میرفت راهش را کج کرده باشد.
آلیس در سرزمین عجایب، من بودم و دروس رشته ی هنر! آنقدر این تصمیم ناگهانی بود که ثبت نام های مدارس برای سال بعد بسته شده بود. درماندگی در من موج میزد ، انگار روی زمین بودم اما به هیچ کجا تعلق نداشتم فقط هرطور که بود باید میرفتم. عادت کرده بودم به اول شدن، برنده شدن و برایم مهم نبود که هیچ چیز از تئاتر و موسیقی و رسم فنی و هنرهای تجسمی نمی دانم!
دیوانه وار فقط میخواندم، همه ی کتابخانه های نزدیک خانه مان را شخم زده بودم . با همان شدتی که برای رشته های دبیرستانی میخوانند سرعت گرفته بودم .پیش دانشگاهی را غیرحضوری گرفته بودم و ازین بابت خوشحال بودم چرا که در جمع هنرستانی ها حسی شبیه جوجه اردک زشت داشتم! هیچ سنخیتی با آنها نداشتم و مثل آدم فضایی به من نگاه می کردند .
کم کم امتحانات شروع شد و حتی در دروس تخصصی با کمال تعجب بهترین نمره از آن من بود! اعتماد بنفسم بالا رفت... مصاحبه ی نفرات برتر را سرچ میکردم و با خودم میگفتم من هم باید همین کارها را بکنم. آزمون جامع قلم چی را دادم و رتبه ام 50 شد. حس خیلی خوبی داشتم اما بنظرم کنکور سخت از این حرف ها بود، انگار قلم چی میخواست دل ما را به دست بیاورد!
کنکور تمام شد و نتیجه تقریبا همان بود که دوستان قلم چی گویی با دلجویی نثارمان کرده بودند! باورم نمیشد اما نتیجه داد! و حالا نوبت کنکور عملی بود و من با اطمینان بیشتری قدم برمی داشتم.
بالاخره وارد دانشگاه و رشته ای شدم که رویای من بود و با علاقه تک تک روزهایش را حتی آنهایی که برایم ناامید کننده بود را گذراندم. "طراحی صنعتی" بنظرم از معجزات خداوندی است! انسان های زیادی را شیفته ی خود کرده و من یکی از آنها هستم.
طراحی تفکر، سیستم، خدمات ، تحقیق و توسعه و مدیریت محصول کارهایی بود که بعد از دوران تحصیل در آن مشغول به کار شدم و تمام این مدت نگاهم به سوژه ای بود که در کنار کارهایم همیشه دنبال میکردم : "طراحی جواهرات"
این گرایشی بود که از دوران دانشگاه و پروژه های نهایی ام دنبال میکردم ، بصورت استارت آپی با دوستانم روی آن کار میکردم و برایم عزیزتر از آنی بود که در شرکتی برایش دنبال شغلی باشم. گویی که فرزند من باشد و هر روز خودم باید برایش غذا آماده میکردم و به پارک میبردمش ، حواسم میبود مبادا سرما بخورد یا از گرما تلف شود. می دانستم این کاری است که همیشه میخواهم با من باشد.
بالاخره آخرین جایی که مشغول به کار بودم صدای ناقوسی در گوشم پیچید ، باید همه چیز را رها میکردم و این کار را کردم ...
می توانید فعالیت هایم در زمینه ی تدریس و طراحی جواهرات و ساخت زیورآلات را در این پیج اینستاگرامی دنبال کنید:
https://instagram.com/yourjewellery.ir?igshid=1u19bn0igi4l3