زهرا اکبریان
زهرا اکبریان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تولدِ تدریجیِ یک رویا / ٢

نمی‌دانم تا چه اندازه خاموش شدن مغز در فرآیند نوشتن طبیعی است. اما برای من بارها اتفاق افتاده است. دورانی که دیگر چشمه‌ی افکارم خاموش می‌شود و حتی ذره‌ای خیال‌بافی برای خواندن یک متن ادبی کوتاه هم باقی نمی‌ماند؛ چه رسد به نوشتن آن. اسمش را گذاشته بودم دوره‌ی سکوت! جایی که دیگر مغزم قدرت پردازش و خلق کردن را از دست می‌داد، یخ می‌بست، سِر می‌شد.

پیش‌تر دلیلش را نمی‌دانستم اما چند وقتی‌ است می‌توانم حدس بزنم که این اتفاق پس از یک دوره‌ی سخت و پردغدغه برایم رخ می‌دهد. وقتی بیش از حد توانم از ذهنم کار می‌کشم و تلاش‌هایم راه به جایی نمی‌برد و همچنان کلاف‌های در هم، پیچیده‌تر می‌شوند، چشمه‌ی ذوق و افکار هنری‌ام هم کور می‌شود. دوره‌ای را در سکوت و خاموشی ‌ می‌گذراند تا شخصی، حسی، عکسی، رویایی دوباره آن را زنده کند. گرچه هر بار از این دوره‌ای عزلت بازمی‌گردم قلمم خسته‌تر می‌شود و کلماتم سنگین‌تر. سخت به زبان و قلم می‌آید اما هر بار که جاری می‌شود آن‌قدر سنگین و غم‌بار شده که گاهی خودم زیر بار احساسش تاب نمی‌آورم!

مدتی بود از این خاموشیِ سرم به ملال آمده بودم و مدام در پی ذره جانی، چنگ به زمین و آسمان می‌زدم. که شاید گوشه‌ای از این جهانِ پرشتاب، ذره‌ای رنگ آرامش و امید و زندگی بیابم. در صفحه‌ی اینستاگرامی‌ای که برای ایده گرفتن در چیدمان خانه‌ی آینده‌ام دنبال کرده بودم چرخی می‌زدم که تصویری مرا میخکوب کرد. دو دستی یقه‌ام را گرفت و از لابه‌لای جلومبلی‌های فلزی و آینه کنسول‌های مدرن پرتم کرد روی پله‌های خانه‌ی آقاجان. درست وقتی که هنوز زنده و سرحال بود. همان روز‌ها که ناهار جمعه قرمه سبزیِ ننه جان بود و اگر کسی سر ناهار می‌رسید نیمرو‌های خاله کم و کسری‌های سر سفره را جبران می‌کرد.

تصویر‌ی که دیدم خانه‌ی آقاجان نبود ولی حسی که از پشت عکس بیرون می‌تابید، برایم آشنا اما دور بود. به درب ورودی نگاه کنید. به نوری که از شکاف در به درون خزیده و نوید روشنی می‌دهد. شاید کمی بعد پیرمردی نان سنگک به دست کلید را در قفل بچرخاند و پای به خانه بگذارد. به پله‌های رو به بالا نگاه کنید، که خبر از رسیدن به سرایی آرام می‌دهند. به فرش‌های سرخی که گرمایش خون در رگ‌ها جاری می‌کند بنگرید. شور و حرارتش به گرما‌ی یک اجاق می‌ماند، که عطر غذای روی شعله‌اش کل خانه را پر می‌کند. به سبزی برگ گل‌های در گلدان نگاه کنید که چگونه با اقتدار شور زندگی را فریاد می‌زنند.

نفسم گرم می‌شود. قلمم جان می‌گیرد. یخ دستانم باز می‌شود و سراغ کاغذ و قلمم می‌روم. نیم نگاهی به عکس‌های دیگر آن صفحه مجازی می‌اندازم که بی‌رحمانه با خط‌کشی‌هایش سعی دارد اندازه فرش را متناسب با فضای پذیرایی بگیرد و رنگ‌هایش مبادا از هماهنگی و هم خوانی با رنگ پرده و مبل خارج شود. در قوانین ثابت و خشک چیدمان، بوی قرمه‌سبزی‌های خانه‌ی آقاجان و گرما‌ی نوری که از شیشه‌های در به درون می‌تابد، فراموش شده است. آهی می‌کشم و شروع به نوشتن می‌کنم.

راستی! از کی این حجم از صفا و گرما از خانه‌هامان رفت؟!

نوشتنخانه قدیمیخونه مادربزرگ
دانش آموخته‌ی کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی، مترجم فریلنس ، دست‌به‌قلم✍️/ اینستاگرام:https://www.instagram.com/_zahraakbarian_?r=nametag
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید