از "دانشآموزا" تا "آینده" خطی میکشم. واضح است. آینده از آن دانشآموزان است. بااینحال، نبود چیزی آزارم میدهد. نقطه شروعم بیمعنیست. کودکانی که دانشآموز نیستند چه میشوند؟ همانها که به هردلیل ریز و درشتی از تحصیل ماندهاند. آنها آینده نیستند؟
نقطه شروعم را باید چقدر عقب ببرم؟ تا کجا عقب ببرم، تا تویی که بیصدا و مظلوم در حسرت دانشآموز شدن ماندهای هم خطی تا آینده داشته باشی. تویی که با دستان کوچکت باید هزاران مانع کوچک و بزرگ دیدنی و نادیدنی را کنار بزنی تا بشوی همان دانشآموز که همه ما خط را از آنجا میکشیم. خطی را میکشیم که میدانیم با خون دل باید به آینده برسد. اما تو .. تو خط دیگری باید بکشی که ابتدایش عقبتر از خط دیگران است. تو چه چیزی کمتر از این دیگران داری؟
از گذرگاه هولناک فقر و نبود امکانات که عبور کنی، به هزار دعا و خون دل خوردن دستت برسد به همان دانشآموز شدن، باز باید بجنگی که دانشآموز بمانی! نمیدانستم که اگر نان نداشته باشی و شکمت خالی باشد، دیگر کلاس و مدرسه به چه دردت میخورد؟ دردناک آن است که اگر بگویی با شکم خالی هم درس میخوانم، باز باید آهی در بساط داشته باشی که بتوانی این مسابقه محکوم به شکست را شروع کنی!
دیگران خوابند و تو برای داشتن حداقلترین چیزی که باید میداشتی، باید حسرت بخوری. شیوای من، تویی که علاقهات به یادگیری تنم را سرشار از خوشی میکند! تمام آن لحظاتی که چیزی یاد گرفتم و لذت بردم را به یاد میآورم. میخواهم شانههایت را بگیرم، به چشمانت نگاه کنم و بگویم: دیدی چه مزهای داشت؟! فوقالعاده است! کاش و ای کاش و صد کاش که دست روزگار تو را دلسرد نکند. کاش نگهداری از خواهر و برادر کوچکترت، بیسوادی پدر و مادرت، بیمهریهای مدرسهات، این شور را از تو نگیرد. آن قدر میترسم که روزی از دستت بدهم. نکند روزی بشود که همسری کردن را بر درس خواندن ارجح بدانی..
ای محمد کوچکم، سعید عزیزم، کاش میتوانستم برایتان بگویم که دنیا چقدر چیز عجیب و غریب دارد! کاش هرچیز را که بلد بودم، آنی برایتان میگفتم. برایتان میگفتم که زندگی شما در این گوشه شهر همهچیز نیست. دنیا را باید بکاویید و ببینید. باید بخوانید و یاد بگیرید. دلم میخواهد آنچیزی که من دیدم شما هم ببینید. اگر دست تقدیر بگذارد. اگر روزی به وادی دانشآموز شدن راهتان بدهند! از فقر و اعتیاد پدر به شما چه خواهد رسید؟ آخر گناه شما چیست؟ دست تقدیر ابتدایش را برایتان سخت رقم زد، ادامهاش چه؟ سبکباران ساحلها چه کاری به شما دارند؟ احتمالا بقیهاش را هم به دست تقدیر میسپارند. غرق شدن را میبینند، اما همت نمیکنند. چرا همت کنند؟
ای پریای عزیزم، آذر زیبایم، فرناز مهربانم، هر زمان که شما را میبینم، دلم میخواهد طوری در آغوشتان بگیرم که در وجودم حل شوید! میخواهم ذرهای از شما را داشته باشم! سالها جنگیدید و ایستادید و همچنان در تلاشید. دلم میخواست هرجا مینشینم فقط از شما بگویم، تعریفتان را بکنم، میخواهم شما را فریاد بزنم! ولی صد افسوس که معیار و خطکش این مردم چیز دیگریست. انگار نمیخواهند ببینند. باور زیبایی نیز سخت شده است!
ای تویی که نانآور خانوادهات برای ثبتنام تو کفش آهنین پوشید و خیابانها را گز کرد، بجای آن که این وقت تلف شده نان شود سر سفره تو. ای تویی که باید خود نانآور خانه باشی ..
ای تویی که برای به آینده رسیدن، باید هزینههای رنگووارنگ شهریه، بیمه، روپوش، کتاب و امثالهم را به هزار بدبختی جور کنی، و در نهایت یکی از راه برسد و بگوید: "عجیب است! مگر مدرسه دولتی شهریه میگیرد؟!"
ای تویی که با اعتیاد والدینت، خواهران و برادران قد و نیمقدت، بیمهریهای جامعه اطرافت باید بسازی و بهسختی درست را ادامه بدهی، بعد کسی از گرد راه برسد و بگوید: "کم کار کردی! فلانی را میشناسم بدبخت بود همت کرد خوشبخت شد!"
نمیدانم، نمیدانم چرا فقط نظاره میکنیم. از آن بدتر هیچ ککمان نمیگزد که حق تحصیل، حق همه کودکان است. چطور فریاد نیازمندی را میشنویم و به رویمان نمیآوریم که چه دیدیم. به هزار و یک ترفند تنها توجیه میکنیم. آینده را از کودکانمان نگیریم. شاید باید گفت:
برای کودکان، برای آینده.