موقعیت: یک مهمانی بزرگ در یک سالن زیبا در جریانه و افراد زیادی در اون شرکت کردن. نگارنده یه گوشه با یک لباس کاملا معمولی با چهرهای مثل بقیه چهرهها، معمولیتر از معمولی، یک گوشه نشسته. دستمالی روی میز افتاده. به هر دلیلی که متاسفانه برای ما مشخص نیست، شروع میکنه به نوشتن یک متن بیسروته روی این دستمال. نامعلومه، شاید برای گذران وقت، تمرین خط یا حتی یک هدف.
متن:
سلام! ببخشید زیاد حرفی برای زدن ندارم. همه حرفها را بقیه زدهاند. من فقط آمده بودم برای ...، ببخشید خاطرم نیست.
نمیدانم باید خودم را چطور معرفی کنم. اما میدانم که "ما" آوارهایم. باری به هرجهتیم.
راستش را بخواهید من همقطارانم را نمیشناسم. الان هم گوشهای از این جمع بزرگ نشستهام و دارم یک نامه به این جمع بزرگ مینویسم. کمی چرت و پرت روی یک تکه دستمال کاغذی با خطی ناخوانا. شاید فقط میخواهم گذران وقت کنم یا جوهر خودکارم را تمام کنم. آخ که چقدر صفحه خودکاری شده قشنگ میشود! پس نمیتوان گفت برای دل شما مینویسم یا اینکه بخواهم شما اهالی حذب ما را بشناسید. حذب را همینطوری گفتم. اگر میگفتم دسته، گروه، همفکر یا دوستان هم غلط بود. همان همقطار خوب است. چون واقعا همدیگر را هم نمیشناسیم. مثل قطار، پشتبهپشت هم نشستهایم. البته نمیدانم. احتمالا یک خیال خام است. شاید من تنها هستم. ولی یک چیزی آن ته دلم میگوید که من تنها نیستم. یعنی باید یکسری آدم بیهویت مثل من بین این همه آدم باهویت باشد دیگر؟ مگر نه؟
جالب میشود اگر من تنها انسان بیهویت روی زمین باشم! آن وقت میشوم یک انسان "بیهویت"، آن هم در پرانتز! این دیگر خودش یک هویت است! پس میتوانیم نتیجه بگیریم که همه باهویت هستند. بهبه. چه اثباتی کردم. خب دیگر خداحافظ!
شوخی کردم. شوخیهایم هم مثل خودم بیمزه و عادی هستند. ببخشید، داشتم میگفتم. شرمنده، سررشته کلام از دستم رفت. باز این احساس بیهویتی فشار میآورد. باید ذهنم را متمرکز کنم! اوهوم. بله. اگر من این حرفهایی که در ذهنم دارم را روی یک کاغذ براق بزرگ بنویسم، دورش را تزئین کنم و وسط این سالن بزرگ وصل کنم، حتی داد بزنم که کسی به آن نگاه کند هم، باز کسی توجه نمیکند. از شما چه پنهان که همچین هم دلم نمیخواهد دادوبیداد کنم. خودم هم میدانم وضعم چگونه است. دیگر چه نیازی به "جلب توجه" است. توجه هم بکنند میآیند یک لپی میکشند و میگویند "آخی عمو! نوبت تو هم میرسد." آخ که این را بگویند چهارستون بدنم میلرزد. اصلا نخواستیم آقا. همینطور بیهویت خوب است.
حالا مثلا ممکن است فکر کنید احساس دست کم گرفته شدن دارم. یا میخواهم به زور جایی برای خودم در این جمع پیشکسوتان باهویت باز کنم یا اصلا به زور میخواهم به رشته کلام بیارزش من گوش دهند. نه اصلا ناراحت نیستم. صرفا دستمال کاغذی سیاه شده با خودکار زیباست. برای زیبایی بصری مینویسم. وگرنه چه کسی قرار است این تکه کاغذ را بخواند. اگر بخوانند من از غصه میمیرم، چون احتمالا برایم احساس ترحم میکنند. همان بهتر که خودم آن را در زبالهدانی بیندازم. به والله که به این سرنوشت راضی هستم.
از زبان همقطارانم هم مینویسم. راستش یک دلیلی که فکر میکنم همقطارانی دارم این است که کسی نمیآید بلند جار بزند که "آهای انسانهای باهویت، من بیهویت هستم. حالا دوستانم کجا نشستهاند؟" خب شاید بتوان لابهلای این جمع چندتا از همقطاران را پیدا کرد. شاید آنها هم احساساتی مثل من را تجربه کرده باشند. شاید بتوانیم با هم صحبت کنیم و احساساتمان را به اشتراک بگذاریم. آه. چه خیالی! احساسات بیهویتها چیست؟ مثل اینکه بگویی داخل آن حجم خالی چیزی هست. مضحک است. همچین ادعایی نمیکنم.
آخ دوستان عزیز فرضی من! میخواهید از احساساتم بدانید؟ بله، با کمال میل. پیش به سوی صفحه سیاهی دیگر. باید بگویم که بهتر است بیخود افکار تراپیستمآبانه نسبت به این نوشتهها نداشته باشید. اینکه بگوید آه تو فلان مشکل کوچک را داری و با اندکی تغییر نگرش مشکلت حل میشود. یکسری تمرین هم برایم تجویز کنید که روزانه انجام دهم و با دیگران ارتباط بگیرم. یا اصلا وقتی مقاومتم را در برابر حرفهای در و گوهرتان میبینید، بگویید که خودم به خودم دارم بد میکنم و عرضه تغییر ندارم. ولم کنید. میخواهم عین سگ پاچه بگیرم. بگذارید این زِرها از کور درونم را روی دستمال کاغذی تف کنم. دیگر کار دستمال کاغذی همین است دیگر.
ببینید دوست عزیز، خلاصه بگویم. ما هیچی نیستیم! خب تمام شد. میتوانید دستمال را در توالت بیندازید. البته اگر دوست داشتید میتوانید چند خط بیشتر بخوانید. به هرحال اگر کسی هم پیدا بشود که این خطوط را بخواند، وقت ارزشمندی دارد و فرض اولیه ما هم بر باهویت بودن فرد است. من بیهویت غلط میکنم مصدع اوقات شریف شما بشوم.
قیافه را میبینی، عادی. حرف زدن، فکر کردن، نوشتن، خواندن، ارتباط با دیگران، رتبه شغلی و اجتماعی، مال و اموال. همه عادی. تو بگو یک چیز غیرعادی در این زندگی وجود دارد؟ نیست آقا نیست. خسته شدیم از عادی بودن. هیچ حرف جدیدی برای ما نمانده که بزنیم. حالا ممکن است که فکر کنید منظورم عطش رسیدن به مدارج بالاست. نه حضرت والا. ما به مدارج پایین هم با حسرت نگاه میکنیم. ببینید! اگر دست برقضا، شما سمت بد قضیه ایستاده باشید، همقطارانی دارید که میتوانید با آنها غیبت کنید. خشمتان را از افراد رده بالا ابراز کنید یا از حسادتان با هم حرف بزنید. در خلوت گرم کوچک خود از این حرفها میزنید و احساس تعلق میکنید. اگر در سمت رده بالاها نیز ایستاده باشید، دور دوستان خود جمع میشوید و جملات انگیزشی بیرون میریزید. از تلاشهایتان میگویید یا هرچیزی دیگری که شما را به اینجا رسانده است. اما اگر عادی باشید، در کلوب افراد رده بالا جایی ندارید و در جمع کوچک افراد رده پایین شما را پس میزنند. خودمان هم جمع بشویم دور هم چه بگوییم؟ نه چیز خاصی برای حسادت داریم و نه چیزی که به آن افتخار کنیم. به همین دلیل، در همان موضوع به خصوص هم فکر نمیکنیم و زندگی را ادامه میدهیم. خب برای همه یکجایی یک موضوعی پیدا میشود که به خانه گرم کوچکی یا کلوبی راه داشته باشند. اما وقتی همه موضوعات اینطوری میشود و به کل جامعیت پیدا میکند، دیگر واقعا اهل جایی نخواهی بود. بیهویت میشویم و بالاخره این درد جایی خِر ما را میگیرد.
آخ دوست عزیز. غم هم ارزشمند است. ما در این بارگاه هم راه نداریم! اصلا اینطوری که میگویند در این دار فانی، در این دنیای بدکردار فریفتار، آدمها بالاخره یک غمی دارند. غم از دست دادن یک عزیز، نرسیدن به یک عشق قدیمی، غم بیپولی، غم غربت یا هزاران غمی که من بیشترشان را نمیشناسم. اینها هم به لطف اخبار و کتب ادبی شنیدهام. ولی خلاصه. از من بپرسید میگویم هرکسی یکی را دارد. این غم به آنها هویت میدهد. دوستانی خواهند یافت که در گوشهای دنج خلوت کنند و از غمشان بگویند. آه، عجیب است که بگویم حسودیم میشود! به خدا قسم که هیچ غمی نمیخواهم، مگر دیوانه شدهام؟ من آن هویت لعنتی را میخواهم. همان که خودم را عضو گروهی ببینم. همان که گروه من را عضو خود بدانند. شاید احساس درونی دومی خیلی شیرین باشد. مطمئنم از حلاوتش میمیرم.
روزی جایی خواندم که هنر میتواند ارتباطی بیزبان برای غمهای نگفته باشد. مردم، غم خود را در آهنگها، موسیقیها، دکلمهها، نقاشیها، عکسها، کتب ادبی، فیلمها یا هرچه که بتوان به آن هنر گفت پیدا میکنند و ارتباط میگیرند. ما این سنگر نهایی را هم از دست دادهایم. جایی برای ما نیست. ما خیلی بدبختیم. میگویند، پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش، که مگو حال دل سوخته با خامی چند.
منِ خام و نامحرم، چه جایگاهی دارم؟ صد افسوس در این کوی نیکنامی هم ما را گذر ندادند. من که هستم؟ برگ درختی وسط دشت، یک جلبک وسط دریا، ریگی وسط بیابان. با باد حرکت میکنم. به هرجهتی که برود. به اطراف پرت میشوم. چیزی برای چنگ زدن ندارم. چیزی از من باقی نخواهد ماند. این رهایی نیست. این نامرئی بودن است. ما ته لیست هستیم. اشتباه است که بگویم برای دیگران اهمیتی نداریم، از جانب دیگران چیزی نمیتوانم بگویم. از جانب خودم میگویم که احساس خاصی را تجربه نمیکنم.
از زبان همقطاران فرضیم میگویم؛ ما بدختیم. خیلی بدبختیم. ما بیهویتیم.
ببخشید، حرفی برای زدن نداشتم. همه حرفها را بقیه زدهاند.