مدت ها بود به چیزی مثل وبلاگ های قدیممان فکر می کردم. به جایی که وقتی می نویسم کسی نیاید زیرش بنویسد "لطفا از پیج لباس های زیر من هم دیدن کنید". که مجبور نباشم بخاطر ارسال نوشته ام در اینستاگرام هفت رنگ لباس جدید را بهانه کنم و هفت جور ژست سینمایی بگیرم و هفت جور ادیت کنم که چه؟ که دو خط حرف دلم را بنویسم که شاید در نهایت دو نفر بخوانندش و بقیه از چشم و چال و رنگ به رنگ لباس هایم تعریف کنند. که اگر کسی چیزی کامنت کرد که فهمیدم کپشن مادر مرده ام را خوانده از او بخاطر کشف کردنم تشکر کنم!
که توی وبلاگ های دوران نوجوانیمان به راحتی آن وَرِ افسرده درب و داغانِ ورآمده مان را نشان خلق می دادیم بدون آنکه بترسیم کسی "جاج"مان کند. که رویش با جاوا اسکریپت آهنگ "وایسا دنیا"ی رضا صادقی را پخش کنیم و دل ملت را بیشتر شرحه شرحه کنیم. که وقتی آی دی یاهویمان را با فونت ریز، زیرکانه گوشه وبلاگ نوشتیم یک مسلمان بلند شود بیاید به دردهایمان گوش دهد، از شادی هایمان بپرسد، و هرگز نداند ما کیِ واقعی دنیا هستیم.
می خواستم یک بار دیگر هم که شده بیایم یک چیزی بنویسم و یک نفر به قصد "خواندن" بیاید سراغش. نه آنکه بیاید و ببیند و قربان صدقه برود و بعد توی سوالات استوری های اینستاگرام هرچه فحش است نثار آنهایی کند که از زندگی و غذا و لباسشان عکس می گذارند... که بعدش بفهمم قربان صدقه هایش به لعنت خدا نمی ارزیده و من اشتباهی فکر کردم که واقعا دوستم دارد...
آخر دوست داشتن های وبلاگی راست راستی تر بود. آدم ها مجبور بودند بدون اینکه در "فید" بهشان یادآوری شود یاد ما بیفتند و بیاید سر بزنند به وبلاگمان تا جویا شوند مرده ایم یا زنده. وقتی پست می گذاشتیم لبخندهایشان واقعی بود: لبخندی از سر رسیدن به مرادی که با سر زدن به وبلاگمان در پی اش بودند.
این است که من هم یک جور به مراد رسیده ام. اینجا توی ویرگول... تو را پیدا کرده ام که خواندن و نوشتن را مقدس می دانی. که هفت جور بزک دوزک آدم هایی مثل من توی اینستاگرام برایت همه زندگی نیستند. تو مراد منی. پس اقراء...