zahra jamalou
zahra jamalou
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

چادر یا کرونا؛ مساله اینست!

ماشین را پارک کردم کنار خیابان شلوغ درمانگاه که معمولا جای پارک پیدا نمی شود در آن، خوشحال بودم از اینکه جای پارکی پیدا کرده ام و همزمان بیحال و تبدار از بیماری که نمی دانستم باید تسلیمش بشوم بعد از دو سال و اندی یا نه همچنان مقاومت کنم و قبول نکنم حضورش را در سلول های بدنم؟

از آنجا که هنوز بین این دوراهی گیر کرده بودم که باید به همنشینی مسالمت آمیز با این ویروس عادت کنم و راهی پیدا کنم برای سازش با آن، کمی خستگی در کردم زیر سایه سقف ماشین و رو به روی خنکای باد کولرش، به این بهانه وقت پیدا کردم که بیشتر فکر کنم به علائم بدنم!

نمی دانم این خستگی در کردن چقدر طول کشید اما آنقدر بود که از یک خستگی به خستگی بعدی منتقل شدم، وسایل کیفم را چک کردم که دفترچه در آن باشد و کارتم، بقیه چیزها مهمی جاتی نبودند که حضور یا نبودشان مشکل ساز شود، روسری ام را جلوی آینه بالای سرم صاف و صوف کردم و قفل فرمان را زدم و از ماشین پیاده شدم.

بدن خسته ام را انگار در خیابان به دنبال خودم می کشیدم، جان در بدن نداشتم و به دنبال دوایی برای این درد بی درمان، می رفتم که آرام گیرم. کیف در دست از کنار ماشین های کنار خیابان رد شدم تا به یک پل رسیدم که آن جوی بزرگ جدول را می رساند به پیاده رو نزدیکش؛ اما من خسته تر از آن بودم که در جهش از آن سوی جوی آب به این سویش، سالم به مقصد برسم و در این میان پایم به جایی گیر نکند اشتباهی، یا مانتویم جلوی زانوانم را نگیرد یهویی!

حتما شما هم می دانید، مریض احوال که باشی دیگر آن مسیر خوش آب و هوا و پردرخت همیشگی که جان بود برای استنشاق و انرژی روزانه، حتی مانعی است برای رد شدن و این ها همه عادی نبود در من! من از این مسیر و هوا جان نمی گرفتم آن روز، می خواستم خیلی آهسته قدم بردارم که در این مسیر آسیب دیگری نبیند جانم.

از پل جوی آب که رد شدم رسیدم به پیاده رو، در سایه درختان راه می رفتم تا به درب اول درمانگاه رسیدم، تا به حال خیلی جدی وارد این درمانگاه نشده بودم که بدانم چه جور جایی است و اصلا جایگاه پزشک تخصصی از عمومی را هم نمی دانستم که چه توفیری از هم دارد، وارد اولین سالن درمانگاه که سر راهم بود شدم، ایستادم در صف پذیرش تا یکی دو نفر قبل از من پذیرش شوند و نوبت به من برسد در این حین هم همه اش حواسم به اطراف بود که ببینم اینجا چی به چی است؟ کرونایی هم اینجا هست یا نه، دکترش فرق دارد از دکتر معمولی؟ تدابیری برای تفکیک کرونایی ها اندیشیده اند؟ بیمارانی که روی صندلی نشسته بودند چه بیماری هایی داشتند؟ خیر از نگاه کردن به این طرف و آن طرف جواب هیچکدام از سوال هایم را نگرفتم!

نوبت پذیرشم شد و کسی که پشت باجه بود پرسید خانم کارت چیست؟ گفتم می خواهم ببینم کرونا دارم یا نه! مردی که پشت باجه بود ماسک نداشت به صورتش اما خیلی آرام و خیلی هم بی دغدغه به من نگاه کرد و گفت دکتر عمومی یا تخصصی؟ گفتم نمی دانم کدامش ویزیت می کند؟

گفت اگر pcr می خواهی دکتر متخصص، اما اگر فقط می خواهی اکسیژن خونت را اندازه بگیرد، دکتر عمومی پذیرش می کند، گفتم کدامش مطمئن تر است؟ گفت همان pcr. دفترچه ام را پس داد و گفت برو به درمانگاه تخصصی تا متخصص ویزیتت کند!

دفترچه را گرفتم و در حال رفتن بودم که یکی از نگهبانان درمانگاه با آن لباس آبیش مرا دید و صدایم زد، خانم چادرت کو؟ مات و حیران زل زده بودم به نگهبان؛ نگاهم کرد و گفت خانم برو دم در، از نگهبان چادر بگیر و سرت کن. گفتم: مگه حرمه؟!

گفت بله اینجا چادر الزامیه! گفتم توی این هاگیر واگیر کرونا برم چادرهای اینجا رو سر کنم؟ گفت کاملا ضدعفونی شده و بسته بندی شده هستن چادرها، شما حجابت خوبه ها، مشکلی نداره ولی خب باید چادر هم سر کنی. رویم را برگرداندم سمت در و رفتم با این فکر که چطور بپیچانم این نگهبان را؟ از در که رفتم بیرون یک نگهبان دیگر مرا دید و از دور گفت خانم چادر خانم، چادر از اینجا بردار بپوش. حالا دیگر محل قرار گرفتن چادرها را هم یاد گرفته بودم جایی برای بهانه نبود دیگر!

در راه رسیدن به محل نگهداری چادرهای ضدعفونی شده، احساس می کردم که دارم به سمت بازداشتگاه قدم برمیدارم، حواسم را بیشتر به مردمی که رد می شدند جمع کردم که ببینم نگاهشان به من عجیب غریب است یا نه؟ اما نه کسی حواسش به من نبود که بخواهد به بی چادر بودنم دقت کند!

به محل چادرها که رسیدم، دیدم آن نگهبان راست می گفت که هم بسته بندی شده هستند این چادرها و هم ضدعفونی شده و نکته جالب ترش اینکه چادرها عربی هستند و مشکی! نمی دانستم شانسی برای پیچاندن نگهبانان دارم یا نه، هنوز نمی دانستم سر کنم این چادرها را یا نه، که یکی دیگرشان از جلوی در رد شد و با نگاهش اسودگی خیالش را از بی چادر نماندنم نشانم داد و رفت!

داشتم چادر را سر می کردم که یادم افتاد الان باید کجا بروم؟ آهان باید بروم از دکتر متخصص نوبت بگیرم و منتظر بمانم تا ویزیت شوم مقصودم این بود که مطمئن شوم از کرونایی بودن یا نبودنم! چقدر این چادر حواسم را از حال بی جانم پرت کرده بود!

این بار آهسته تر راه می رفتم به سمت درمانگاه فوق تخصصی! دیگر چروک بودن چادرم هم برایم مهم نبود، تازه به بی جانی ام حواسم جمع شده بود!

آهسته آهسته می رفتم به سمت درمانگاه، به سیل جمعیت دقت می کردم، به درب درمانگاه نرسیده بودم اما انگار تا انتهای درمانگاه را می دیدم، درمانگاه شلوغ و پر از بیمار! نمی دانستم تعداد چادرپوش ها زیاد است که درمانگاه را بی نور نشان می دهد یا واقعا درمانگاه چراغی ندارد برای روشن کردن!؟

یک لحظه ایستادم، به خودم فکر کردم، به همه علائمی که تا آن لحظه ابتلا به کرونا را در من تقویت می کرد؛ چه ام شده بود؟ من کرونا داشتم؟ کدام علائم من را به اینجا آورده اند تا از کرونایی بودنم مطمئن شوم؟ به خودم نهیب زدم که: یادت رفته قبل ترها چطور می ایستادی و می گفتی که کرونا ندارم؟ چطور تست کرونای تجویز خودت را می گرفتی از خودت؟ یادت رفته ؟ این بی حالی که الان داری هم نتیجه بی خوابی های این چند شب است، یادت رفته؟ می خواهی در درمانگاهی که انتخاب پوششت را هم حتی به رسمیت نمی شناسد چند ساعت معطل شوی تا بهت بگویند کرونا داری یا نداری؟ تو که الان کرونایی نداری که بخواهی تستی بدهی اما اگر در میان این جمعیت منتظر بمانی تا نوبت تستت شود حتما می گیری کرونا را، آن هم دو دستی!

به درمانگاه وارد نشده برگشتم، پشت به درمانگاه کردم و به محل نگهداری چادر ها رفتم، چادر را از سرم درآوردم و در سبد انداختم، با همان بی جانی ام قدم هایم را تند کردم به سمت درب خروجی درمانگاه و در حالیکه با خودم می گفتم ما را چه به تست و ویروس کرونا، برویم به همان همنشینی مسالمت آمیز با این ویروس فکر کنیم بهتر است؛ اما همچنان پاسخ این سوال در ذهنم جایش خالی بود: چادری بودن مهم تر است یا بیمار بودن؟؟

کروناچادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید