به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
از حس همیشه مجرم بودن خسته شدم
(موثر در شناخت افراد دارای اختلال پارانویید و شکاک و سلطه گر و تصمیم گیری برای ازدواج با آنها)
قصه ی منو امیر علی از همکاری تو یه شرکت فروش دارویی شروع شد
امیر علی خیلی وقت بود که به عنوان مسئول ارشد بازاریابای اون شرکت فعال بود و خیلی هم موفق بود
منم تازه کارم رو شروع کرده بودم و پر از انرژی و هدف بودم تا پله های ترقی رو سریعتر طی کنم و هر چه زودتر پیشرفت کنم
تا هم حقوقم رو بالا ببرم و به اون استقلال مالی که میخواستم برسم هم بتونم کلی تجربه تو کارم بدست بیارمو پیشرفت کنم و سمت بالاتری بگیرم
جو شرکت خیلی صمیمی و گرم بود
بچه های شرکت اکثرا هم سن و سال هم بودیم
من رو هم خیلی زود بین خودشون پذیرفتن و خوب با هم صمیمی شده بودیم
مدیریت شرکت هم تاکید میکرد با هم ارتباط صمیمی ای بر قرار کنیم این حس و حال و همبستگی، فروش رو هم بالاتر ببره
مدیر بخش هم اصلا دوست نداشت تو شرکت تنش یا دلخوری بین همکارا باشه
تا چندین ماه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یکی از همکارا، که پسر خیلی خوبی هم بود
خیلی مودبانه و بدون هیچ قصد و برخورد بدی سعی میکرد کمکم کنه و راه و چاه کار رو نشونم بده
سعید که میدید این همه ولع پیشرفت دارم، سعی میکرد راهنماییم کنه و موقعیتهای فروش بیشتری برام ایجاد کنه
از همون روزها بود که رفتار امیر علی که مدیر بخشمون بود با هر دوی ما به شدت بد شد و علنا هر طور میتونست ما رو زیر سئوال میبرد و از هر فرصتی برای تحقیر و ابراز خشمش به منو اون سعید بدبخت استفاده میکرد
من که دیگه واقعا از این شرایط خسته شده بودم رفتم پیش مدیر شرکت
گفتم شما مگه نفرموده بودین فضای شرکت رو گرم و دوستانه نگه دارید و به همدیگه کمک کنید تا هر کسی سطحش رو هر ماه بالاتر ببره
پس چرا آقای امیر علی خان این طوری برخورد میکنن انگار دزد گرفتن
هر زمان آقا سعید میاد سمت من تا یه چیزی یادم بده یا صحبتی کنه چنان برخورد تندی با ما میکنه انگار داریم چه جنایتی میکنیم
من دیگه واقعا از این وضعیت خسته شدم لطفا هر چه زودتر جریان رو بررسی کنید و لطفا جدی باهاشون صحبت کنید
جناب مدیر که چند سال با امیر علی کار کرده بود و کامل روحیاتش رو میشناخت گفت
آروم باش خیالت راحت من خودم همه چیز رو بررسی میکنم و با امیر علی هم خودم صحبت میکنم
ایشون یکی از حرفه ای ترین همکارای ما هستن
ولی کلا به روابط همکارا تو شرکت حساس هستن و سلامت اخلاقی شرکت براشون خیلی مهمه مخصوصا من احساس میکنم رو شما تعصب خاصی دارن!!!!!!!
من که اصلا فکرشم نمیکردم این جواب رو بشنوم کلی خجالت کشیدم
سریع خودمو جمع و جور کردم
از اون حالت عصبانی که اومده بودم داخل اتاق، تغییر حالت دادم
سریع انداختم تو فاز شوخی و گفتم نه جناب رئیس کلا سوء تفاهم پیش اومده سعید تو شهرستانشون یه نامزد داره و اتفاقا برای نامزدش میمیره
خیلی دوستش داره و اتفاقا خیلی پسر سالمیه و فقط قصدش کمک به من بوده
آقای امیر علی هم که ......
نمیدونستم اصلا چی بگم زبونم بند اومده بود
انگار تابلو بود که منم یه حسهایی به امیر علی دارم ولی جرئت نکرده بودم بروزش بدم
خیلی رسمی و مودبانه گفتم که خیالتون راحت جناب رئیس
منم که دیگه بچه نیستم این همه سال تو موقعیتهای مختلف تونستم موظب خودم باشم و روابطم رو مدیریت کنم این جا هم میتونم
به جناب امیر علی خان هم بفرمایید من میتونم از پس خودم بر بیام، انقدر هم درک دارم که تو محیط کارم بیشتر مراقب رفتارم باشم
اون روز مدیرمون قول داد که خودش شرایط رو، رو به راه میکنه
ولی حرف اون روزش تو مغزم بالا و پایین میرفت ،یعنی چی که میگفت رو شما تعصب خاصی داره
ولی راست میگفت امیر علی یه جور دیگه رو من حساس بود، آخه یعنی چی؟ چرا؟
چرا تا به حال به خودم چیزی نگفته بود
وقتی دقتم رو بیشتر کردم دیدم بله، آقا چشم از من بر نمیداره
یه روزآخر وقت اومد کنار میزم
به بهانه ی اینکه مدیر با من صحبت کرده و مثلا من الان پشیمونم از رفتار تندم
شروع کرد به اینکه من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم جو شرکت آلوده بشه و این حرفها
کلی معذرت خواست و سعی کرد خیلی گرم و صمیمی برخورد کنه و دلم رو بدست بیاره
منم گفتم خواهش میکنم سوء تفاهم بوده دیگه
من آدم کینه ای نیستم امیدوارم از این به بعد همکاریمون بهتر بشه
همه چیز به خوبی و خوشی حل شد
اون روز منظورش رو از آلودگی جو شرکت نفهمیدم
چطور ممکن بود حرف زدن در مورد کار و رفتار های واضح و شفاف ما، با وجود اینکه سالها بود سعید رو میشناخت و به پاکی قبولش داشت آلودگی ایجاد کنه اصلا آلودگیه چی!!!!!!!!
اون روزها اصلا تو باغ نبودم و سرمست از شروع عشق آتشین بینمون بودم
ولی بعدها تا مغز استخونم فهمیدم وحس کردم این یعنی چی؟
بعد از اون جریان، توجه های خاص و محبتهای امیر علی شروع شد
خیی مودبانه بهم پیشنهاد داد که هر زمان وقت داشتم بهش اطلاع بدم یه قرار تو یه کافه بذاریم و بیشتر با هم آشنا بشیم
منم که همیشه از مردهای بزرگتر از خودم خوشم میومد دوست داشتم عشقم مثل پدرم، آدم جا افتاده و عاقلی باشه با کمی تاخیر قبول کردم
راست میگن ذهن ناهشیار میگرده شبیه به پدر و مادر خودش رو پیدا میکنه ولی این فقط ظاهرا ماجراست
انسان خیلی موجوده پیچیده ایه
خلاصه از پختگی و تکلیف روشن بودنش خوشم میومد
انقدر شروع رویایی و خوبی داشتیم که نه به اختلاف سنی دوازده ساله مون، که حس سلطه گری اونو بیشتر میکرد توجه میکردم
نه به حرفهایی که همه پشت سرش میزدن
تا مدتها نذاشتیم کسی از رابطمون با خبر بشه ولی دوستان و همکارهایی هم که شک کرده بودن با گوشه و کنایه سعی داشتن به من بفهمونن که این آقای خوشتیپ و خوش هیکل که الان چشم ازت برنمیداره و عاشق و شیفته ی توئه قاطی کنه بد قاطی میکنه
بچه ها، با کنایه و گاهی واضح و خلاصه با هر زبونی که بلد بودن به من میفهموندن که امیر علی خیلی بد دله، بهانه گیره ، توهمه چیز سخت گیره و عقاید خیلی سفت و سختی داره و دائما به همه چیز شک میکنه و ...
ولی من انگار نه انگار
اون روزها انقدر سرمست توجه های مردونه و حمایتگری های امیر علی و محبتهاش بودم که اصلا نمیفهمیدم داره چه بلایی سرم میاد
به توصیه ی امیرعلی که میگفت
عزیزم دیگه باید رعایت کنی
دیگه سعی میکردم کمتر با همکارهای مرد صحبت کنم و حتی اگر کارم گیر میکرد، میگشتم از همکارای خانم کسی رو پیدا میکردم و کارم رو راه می انداختم
انگار ناخودآگاه کاملا پذیرفته بودم که آدم عاشق حرف عشقش رو باید هر چی که باشه قبول کنه و عشق یعنی تسلیم محض بودن
کم کم محدودیتها و القا کردنهایی که، به نظر من این درسته و تو هم باید قبولش داشته باشی و رعایتشون کنی از چیزهای ساده به موضوعات متعدد و مسائل گسترده ای رسید
واقعا شرایط پیچیده شده بود اعتماد به نفسم روکم کم داشتم از دست میدادم اصلا دیگه نمیدونستم من درست میگم یا اون
فقط میدونستم دیگه خودم نیستم و حال روحیم واقعا خرابه
تا مطیع بودم و سعی میکردم کاری نکنم، حرفی نزنم که نارحت بشه همه چیز عالی بود
ولی وای به روزی که مخالفت میکردم یا قوانینش رو رعایت نمیکردم
شرایط همین طور پیش میرفت
امیر علی اصرار داشت به اینکه سریعتر خاستگاری بیان و موضوع از طرف خانواده ها رسمی و علنی بشه و زودتر عقد کنیم
منم که این همه ولع و بیتابیش رو برای بهم رسیدن میدیدم خیلی حس فوق العاده ای داشتم
از مادرم که از اول در جریان آشنایی منو امیر علی بود خواستم به بابام اطلاع بده و بگه که رسما میخوان همین پنجشنبه بیان منزلمون
وقتی مادرم موضوع آشنایی ما رو به پدرم توضیح داد و گفت همین پنجشنبه برای خواستگاری میان
پدرم که همیشه خیلی منطقی و با آرامش و اقتدار مخصوص خودش با شرایط برخورد میکرد پذیرفت
گفت باشه بیان ولی برای خواستگاری نه فقط آشنایی اولیه
اونها هم اومدن و همه چیز خیلی رویایی و عالی پیش رفت
حسابی عجله داشتن و حرفها یه هویی نا خواسته به سمت حرفهای رسمی خواستگاری رفت
یکم تنش های طبیعیه که تو همه خواستگاری ها هست هم بود
مهریه و بقیه ی رسم و رسوم ها
ولی همه چیز مدیریت شده پیش رفت
فرداش مادر امیر علی تماس گرفت و انگار به مادرم گفته بود که خانواده خیلی هم اصرار دارن که زودتر ما برای تحقیقات بریم و بقیه ی مراحل طی بشه
بچه ها آزمایش برن و برگه برای عقد بگیرن
اما پدرم به هیچ وجه قبول نکرد و گفت عجله تو ازدواج همیشه پشیمونی به بار اورده و میاره
اگر خواستن میتونن یه مدتی آشنا بشن با رعایت کردن تمام حریم ها
ولی از عقد و حتی صیغه محرمیت هم خبری نیست
این دو تا جوون حداقل باید شش ماه با کنترل ما برن و بیان و بی سرو صدا و اطلاع همسایه ها و فامیل با هم آشنا بشن
حدو حدود هم باید دقیقا رعایت بشه
اگر از هم به شناخت رسیدن و تونستن با هم راه بیان و مشاوره رفتن و همه چیز خوب پیش رفت بعدا تصمیم می گیریم چه کنیم
همین و بس
همیشه پدرم شرایط رو کامل می سنجید و با مادرم مشورت میکرد و قاطعانه رو حرفش وایمیستاد
همیشه از این اقتدار منطقی بابا خوشم میومد ولی این دفعه نه
اولش خیلی تو ذوقم خورد
حالا من جهنم، میدونستم امیر علی خیلی ناراحت میشه
ولی نمیدونستم چه واکنشی نشون میده
به هر حال از اونجایی که پدرم مرد عاقل و با تدبیری بود و اختیار تام من دستش بود نمیتونستم رو منطقش حرف بزنم
وقتی به امیر علی حرف پدرم رو گفتم انتظار داشتم یکم ناراحت بشه و بگه اشکالی نداره شش ماهم صبر میکنیم بهتر، بیشتر همدیگرو میشناسیم
ولی امیر علی که عادت به ناکام شدن و بر آورده نشدن خواسته هاش نداشت چنان عصبی شد که حرفهای خیلی بدی به پدرم زد
مدام میگفت این آدم ضربه اش رو به ما زد ، من میدونستم زهرش رو میریزه
این جمله ی معروف امیر علی بود که به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد یه روزی همه منتظرن ضربه شون رو بزنن
باورم نمیشد این چه نوع دیدگاهیه چرا آدمها بخوان زهرشون رو به ما بریزن
حالا کی، پدر من که مهربون ترین آدمی بودکه تو دنیا میشناختم
اون روز خیلی بهم برخورد و بهش گفتم که بیا تمومش کنیم ما شرایط هامون به هم نمیخوره
وقتی جدی بودن منو دید، یهو صد و هشتاد درجه موضعش رو عوض کرد و گفت نه خواهش میکنم ناراحت نشو
به خدا منظوری نداشتم
اتفاقا فکر که میکنم میبینم حرف پدرت منطقیه هر چی بدون عجله پیش بریم بهتره
بعدم کلی محبت کرد و سعی کرد از دلم در بیاره و ازم خواهش کرد که کلا جرو بحث امروز رو فراموش کنم
میگن زمان خیلی چیزهارو مشخص میکنه واقعا همین طوره
امیر علی خیلی سعی میکرد اوضاع از دستش در نره ولی تو شرایط های مختلف یه عکس العمل هایی نشون میداد که اوایل برام عجیب و یا حتی جذاب بود ولی بعدش بدجوری منو میترسوند
مثلا دائما منو چک میکرد و میخواست بدونه بهش وفادارم ، روابطم رو به شدت محدود کرده بود
منم میذاشتم به پای عشق شدیدش و این که به مرور زمان پاکی و متعهد بودن من که بهش ثابت شد دست از این گیر دادنها و چک کردنها و محدود کردنهاش برمیداره
یه چیزهایی رو به هم ربط میداد و یه چیزهایی رو بررسی میکرد که من اصلا نمیفهمیدم منظورش چیه
اینو از کجا خریدی تو که گفتی یه پاساژ دیگه میخواستی بری
چرا با فلان دوستت رفتی تو که گفته بودی با اون یکی میری
چرا این حرفت با اون حرفت نمیخونه و ......
هر چی توضیح میدادم مگه هر حرفی که من میزنم آیه ی نازل شده است که عین اون اجرا بشه خوب برنامه ی آدمها مخصوصا خانوم ها هر لحظه تغییر میکنه مگه چه اشکالی داره
اصلا نمیتونست قبول کنه
عمیقا باور داشت که پشت این تغییر برنامه ها حتما یه جریانیه که از اون پنهانش میکنم
یا تو دادن اطلاعات خیلی محتاط بود چه کاری چه خانوادگی
هر چی میگفتم مگه به من اعتماد نداری طفره میرفت
من همیشه میگفتم تو باید مامور اف بی آی میشدی انقدر حواس جمع و محتاط وشکاکی
از هر کسی هر چیزی حرف میزدم از توش یه شری در می آورد، که آهان پس اون روز رفتی خونه فلانی جریان این بود یا با فلانی حرف میزدی قضیه این بود
این شد که کم کم میترسیدم پیش اون از خانوادم، فامیل، دوستام، کارهام، اصلا هر چیزی صحبت کنم چون حتی از حرفهای خیلی مثبت و بی حاشیه ام یه قضیه ای درمی آورد
من به هر کس توجه میکردم میشد دشمن آقا، هر کس هم به من توجه میکرد باز وضع همین بود
حالا میخواست بچه ی پنج ساله باشه یا پیرزن هشتاد ساله
مرتب میگفت تو دیگران رو به من ترجیح میدی و باید صد درصد حواست و عشقت پیش من و برای من باشه
همیشه حس میکرد آدمها میخوان رو شو کم کنن یا بهش بی احترامی کنن و یه نیتی پشت هر کار دیگران هست
کافی بود رابطش با کسی بهم میریخت، چنان کینه ای بهش پیدا میکرد که دیگه امکان نداشت بتونه با اون آدم ارتباطش رو صمیمی کنه یا حتی ببخشتش
وقتی منم میگفتم چیزی نشده که
مشکلی نیست که غیر قابل حل شدن باشه بیا باهاش حرف بزن یا طرف رو ببخش
فکر میکرد از دیگران حمایت میکنم و طرف دیگران رو دارم میگیرم و دیگه منم میشدم شریک جرم اون آدمو با منم بد میشد
همیشه فکر میکرد من خنگم که این جریانات واضح رو نمیفهمم و از سادگی یا خوشبینی من عصبی تر هم میشد
انتظار داشت که اگه واقعا دوستش دارم باید کاملا قبولش داشته باشم و تاییدش کنم
بعد هم با اون آدمها سرد بشم و یا قطع ارتباط کنم و از اینکه چرا همیشه این فکرها و حرفهاشو تایید نمیکنم بهم میریخت بهم تندی میکرد
منم از این همه جدی گرفتن زندگی، خشک و رسمی و سرد بودنش خسته شده بودم
واقعا خسته شده بودم دیگه اون طراوت قبل تو چهره و رفتار هام و صدام نبود
با اینکه هر زمان میدید من ترسیدم یا خسته شدم مدتی عالی بود و محبتش صد برابر میشد و مدتی این رفتارهاش رو کلا میگذاشت کنار
ولی من دیگه به مرور فهمیدم فقط جلو خودشو میگیره و خودشو موقت کنترل میکنه
وگرنه باور هاش و شخصیتش شکاکه که شکاکه درست شدنی هم نیست
دیگه واقعا مغزم رد داده بود دیگه جواب نمیداد
روزی هزار بار خدارو شکر میکردم که پدرم انقدر عاقلانه با خواستگار من رفتار کرده بود
خدارو شکر نذاشت عقد و حتی صیغه کنیم تا واقعا همدیگرو بشناسیم وگرنه الان یا مجبور بودم تا آخر عمرم با این وضع بسازم که واقعا نابود کننده است یا باید دادگاهها رو بالا پایین میکردم
دیگه میدونستم ما به درد هم نمیخوریم
ولی نه جرات تموم کردنش رو داشتم نه دیگه ذهنم میکشید
تازه به خانواده ام چی میگفتم به هر حال کلی تنش در راه بود و من واقعا مغزم خسته بود
کاش از اول دقت بیشتری میکردم
کاش....
به توصیه ی یکی از همکارام که دیگه واقعا وضع خراب منو میدید رفتم پیش یه روانشناس
وقتی شرایط رابطمون رو کامل توضیح دادم
مشاورم همه چیز رو بررسی کرد و گفت که با نظر یه طرف نمیشه تصمیم گرفت یا نسخه ای پیچید
خواست که حتما امیر علی رو هم ببینه و با هاش صحبت کنه و رابطه رو از نگاه اونم بررسی کنه
دیدگاه امیر علی رو به دنیا و زندگی رو از زبون خودش هم بسنجه
وقتی به امیرعلی گفتم اولش به شدت نارحت شد و مقامت کرد که ما هیچ مشکلی نداریم تو حرف تو کلت نمیره و حرفهای منو قبول نمیکنی
تو حرف گوش کن ببین ما هیچ مشکلی نداریم
اما وتی دید من مصمم که اگر نیای من دیگه ادامه نمیدم قبول کرد
شماره کلنیک رو ازم گرفت و خودش زنگ زد و از کلنیک وقت گرفت و با هم رفتیم
روانشناس از هر دومون تاریخچه ی مفصلی از کودکی و نوجوانی و بزرگسالیمون گرفت
بعد درباره دیدگاهمون در مورد موضوعات مهم در زندگی زناشویی مثل دیدگاهمون نسبت به مستقل بودن، مسائل مالی، میزان آزادی فردی مورد قبول هر کدوممون، ترجیحات تفریحاتیمون، دیدگاهمون نسبت به مذهب، شرایط فرهنگیمون و سوالات دیگه ای پرسید
بعد به تحلیل هر کدوممون از شرایط موجود گوش داد که البته ما هر کدوممون خودمون رو به حق و حق به جانب میدونستیم
از هر دومون تست mmpi گرفت
بعد به هر دومون توضیح دادن که تشخیص مشکل بر اساس بررسی دقیق تاریخچه و مصاحبه ی هر دومون و نتیجه تست هاست
جلسه بعد مشاور سعی کرد غیر مستقیم و خیلی امیدوار کننده وشفاف مطرح کنه که امیرعلی دیدگاههایی داره که قطعا برای زندگی زناشوییش و حتی زندگی فردی و شغلی و اجتماعیش مشکل ایجاد میکنه ولی که قابل حل شدن هست
با این حال فایده ای نداشت
اون اصلا قبول نداشت کوچکترین مشکلی از طرف اون وجود داره و میگفت تقصیر منه که بی ثبات، بی خیال، زیادی خوشبین ، بی فکر و سهل انگارم و البته خانواده ام هم از مقصران اصلی بودن!!
معتقد بود زیر یه سقف که بریم کم کم منو درست میکنه و مشکلات حل میشه
همون جا هم گفت که دیگه جلسات درمان رو ادامه نمیده
چون از نظر اون اساسا مشکلی وجود نداره
ولی به گفته ی روانشناسم الان من بودم که باید مهمترین تصمیم زندگیمو میگرفتم
تصمیم میگرفتم تو این رابطه با همه ی عشق و خاطرات بعضی اوقات خوش و حمایتهای امیر علی بمونم یا با توجه به شرایط سختی که تو این مدت تجربه کردم
تصمیم به تموم کردن رابطه و منتفی کردن ازدواجم بگیرم
سخت ترین تصمیم زندگیم بود
ولی حال روز خرابم، درگیریهای مکررمون، پنهان کار شدن من، سرد شدن اون همه عشق بینمون، مشروط بودن حال امیر علی و حمایت کردناش به مطیع بودن من، تصمیم گیری رو کمی برام واضح میکرد
مخصوصا حالا که فهمیده بودم مشکل چیه و اون اصلا حاضر به حل کردن مشکلات نیست و فقط منو و خانواده ام رو مقصر اختلافاتمون میدونه
آیا میتونستم و توانش رو داشتم بقیه ی عمرم رو با این شرایط طی کنم
جواب من منفی بود واقعا نمیتونستم زندگی رو انقدر سخت و پیچیده و پر تنش ادامه بدم
امیر علی هم که تصمیم منو برای جدایی دیده بود
اول به ظاهر قبول کرد که، باشه اصلا من قول میدم کلا تغییر کنم
ولی وقتی مصمم بودن منو دید به شدت بهم ریخت
تو روی خودم، پیش خانواده ی خودش و من حسابی آبروریزی کرد و تا تونست منو خورد و خراب کرد
همه جا پر کرد که زیر سر من بلند شده و حتما دارم بهش خیانت میکنم و یکی زیر پام نشسته که دارم رابطمون رو خراب میکنم وگرنه ما مشکلی نداشتیم که من بخوام این کارو کنم
اولش به خاطر ترس از آبرو ریزی و وابستگیم به امیر علی میخواستم برگردم
ولی با کمک مشاورم و خانواده ام که واقعا عاقلانه پشتم بودن تونستم قاطعانه وایستمو رابطمو تموم کنم
امیر علی هم کلی التماس کرد و بعد هم کلی تهدید کرد
ولی دیگه پذیرفت که همه چیز از نظر من تموم شده
با اینکه کارمو، محیطش رو، همکارام رو خیلی دوست داشتم و به اونجا دلبستگی خاصی داشتم
از اونجا هم بیرون اومدم و سریع دنبال کار جدید گشتم تا بیکاری و تنهایی اذیتم نکنه
با دوستام ارتباطم رو بیشتر کردم ، کلی کتاب خوب پیدا کردم که واقعا همه باید قبل از هر تصمیمی برای آشنایی و ازدواج اینهارو بخونن
عشق هر گز کافی نیست دکتر آیرون بک، عشق ویرانگر دکتر جانسون، قصه ی عشق دکتر استرانبرگ و کلی کتاب عالیه دیگه
سعی کردم با این همه تجربه هایی که بدست اوردم از این به بعد عاقلانه وارد ارتباط با آدمها بشم و سعی کنم خوب بشناسمشون
دیگه فهمیده بودم مهمترین تصمیم زندگیم و که میتونه نه تنها آینده ی خودم بلکه خانواده ام و حتی بچه های آینده مون رو نابود کنه یا عالی بسازه رو درست و منطقی و البته عاشقانه تصمیم بگیرم
امیدوارم تمام پسر و دخترها و مردها و زنهایی که تو ارتباط های پر تنش هستن یا بتونن ارتبطشون رو ترمیم کنن و درستش کنن و ادامه بدن
اگر امکان بهبود ودرست شدن شرایط نیست خودشون رو گول نزنن و به موقع قبل از اینکه دیر بشه و تاوان بیشتری بدن از رابطه بیرون بیان
پایان
: آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan