زهرا رضایی
زهرا رضایی
خواندن ۱۹ دقیقه·۱ سال پیش

بدنم، صورتم رو دوست ندارم ...


www.zehndarmani1.ir


به نام خالق آگاهی

نویسنده: روانشناس زهرا رضایی

(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)

"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"

دائما از بدنم ایراد میگیرم و اصلا ازش راضی نیستم!!!

موثر در بالا بردن اعتماد به نفس در افراد و واقع نگری در ایده آل های زیبایی از خود و شناخت اختلال بد شکلی بدن و درمان آن

(BDD)


www.zehndarmani1.ir

روز اولی بود که به اجبار و اصرار خانواده و دوستام کلاس رقص میرفتم

تو اون فضا گیج و مبهوت بودم حس میکردم من کجا، این جا کجا

من که راه رفتن معمولی خودمم صد دفعه تحلیل میکنم و ازش ایراد میگیرم

دیگه ببین از رقصیدنم میخوام چند صدتا ایراد در بیارم

کامل حس میکردم من یه وصله ی ناجورم اون وسط

بدجوری فکرایی که همیشه تو جمع میاد سراغم، داشتن مغزمو میخوردن و اذیتم میکردن

فکر اینکه الان همه دارن میگن عجب هیکل افتضاحی، عجب چهره ی پر ایرادی داره این دختر

چقدر تیپش چیپه، چقدر ....

نمیدونم شایدم توهم زده بودم و فقط حس من این بود

چون راستش اصلا دیگران کاری به کار من نداشتن، هر کسی مشغول کار خودش بود فوقش با یه لبخندی از کنارم رد میشدن

این من بودم که درونم همیشه جنگی به پا بود

خودم ، خودم رو زمین میزدم و شکست میدادم

چشمم به دخترای دیگه می افتاد تعجب میکردم

میدیدم که چقدر راحت و بدون اینکه معذب باشن و یا خجالت بکشن که هیکلشون رو دیگران میبینن، نکنه تحلیل کنن و ایراد بگیرن

راحت و بی توجه به دیگران میخندیدن و با دوستاشون حرف میزدن و شیطنت میکردن

نمیدونم من چرا انقدر معذب بودم و دقیقا حس کسی رو داشتم که صد تا دوربین روش زوم کرده

و همه دارن نگاهش میکنن

واقعا نمیتونم از هیچ موقعیتی که همه خوش میگذرونن و کلی حال میکنن، لذت ببرم

ذهنم نمیذاره

مثل چوب خشک یه گوشه ی سالن منتظراومدن مربی رقص وایساده بودم

منتظر بودم تا بیاد که ببینم میخوام چه گلی به سرم بگیرم

آخه من که روم نمیشد پیش این همه آدم برقصم یا عشوه بریزم

کلا از این کارها و بقیه ی کارهای دخترونه متنفر بودم ولی دیگه مجبور بودم بیام و اومدم

با اینکه نسبتا من پوشیده ترین لباس ممکن رو تنم کرده بودم

باز انگار داشتم آب میشدم از خجالت!!

به دخترهای دیگه نگاه میکردم و با خودم میگفتم

دیوااانه نگاهشون کن، ببین که چه راحت با تاپ و شلوارک یا تاپ و دامنه های کوتاه راحت برای خودشون میچرخن و تمرین رقص میکنن!!

از وقتی یادم میاد خجالتی بودم از اینکه بدنم معلوم باشه خجالت میکشیدم

هر روز ساعتها بدون اینکه اصلا متوجه باشم تو هر جایی دستشویی ، حمام ، سر کلاس درس، تو اتاقم، پشت فرمون، وقتی دارم فیلم میبینم یا آشپزی میکنم

همه جا، هر لحظه

تو فکر فرو میرم و به عیب های چهره و بدنم فکر میکنم

نمیتونم این فکرهارو کنترل کنم همین طور تو سرم میان و میرن

وقتی کسی ازم تعریف میکنه که چقدر خوشگلی یا خوش هیکلی با تمام وجودم، حس مسخره شدن پیدا میکنم و مطمئنم داره دستم میندازه

به هیچ وجه نمیتونم باورش کنم

یا انقدر عصبی یا کلافه میشم که به زور خودمو کنترل میکنم که طرف چیزی از حالم نفهمه

بعضی اوقات این فکرها به قدری عصبیم میکنه که من رو از کارو زندگیم میندازه

نه میتونم برای کار پیدا کردن جدی اقدام کنم و تخصص هایی که دارم رو تبلیغ کنم و یا نشون بدم، نه میتونم به موقعیتهای ازدواجم جواب بدم، نه میتونم مهمونی برم

هر کاری که نیازمند دیده شدنه برای من مثل کابوس میمونه

خلاصه که رسما فلجم کرده

تو مهمونیها دائما فکر میکنم آدمها سرتا پای منو دارن تحلیل میکنن و از عیبهای من صحبت میکنن

کافیه نشونه ای مثل یه لبخندی، نگاهی، پچ پچی رو حس کنم

قطعا مطمئن میشم فکرهام درست بود و لحظه شماری میکنم مهمونی و جشن تموم بشه و من برگردم تو خونه ام و اتاقم و به خلوتم ....

برای کار هر جایی میرم فکر میکنم با دیدن من چه واکنشی نشون میدن؟

حتما میگن این دختر خجالت نمیکشه با این قیافه و هیکل انتظار کار پیدا کردن هم داره

چند جا رفتم ولی بهانه ی عدم سابقه ی کار و مهارت کافی رو آوردن

من که میدونم اگه خوشگل بودم حتما پذیرفته میشدم

نمیدونم شایدم واقعا راست میگفتن و من الکی هر چیز بی ربط و با ربطی رو به عیب های چهره و هیکلم ربط میدم

این فکرا همه چیزم رو مختل کرده

ازدواجم که هیچ، اصلا در موردش صحبت نکنم بهتره

اصلا وحشت دارم با پسری رو به رو بشم، فکر اینکه الان داره پیش خودش چی میگه دیوونه ام میکنه

کافیه برخوردش تو جلسه ی آشنایی دودل باشه و یا با تردید صحبت کنه یا تو خواستگاری های رسمی جلسه ی اول بیان و دیگه پیگیری نکنن

www.zehndarmani1.ir


واقعا نابود میشم

هر چی خانواده ام میگن، بهتر که ادامه ندادن

مورد خاصی هم نبودن، لیاقت تو بیشتر از این حرفهاس

اصلا بهتر که پیگیری نکردن ، دوباره میومدن هم جواب ما منفی بود

تو مغزم نمیره که نمیره

هر نوع طرد شدنی برام حکم مرگ رو داره

بعدا صد دفعه خدارو شکر میکنم که چه رحمی کرد و نشد ها

ولی اون لحظه انگار مغزم کار نمیکنه

به خاطر همینه حالمه که خیلی وقته آب پاکی رو ریختم رو دست خانواده ام

که حق ندارید دیگه هیچ خواستگاری رو خونه راه بدین

مامانم خیلی پیگیر شد که چی شده عاشق شدی؟؟

طرف گفته فعلا آمادگی اومدن جلو رو نداره

این دیگه کودتا کردن نداره مثل بچه ی آدم بگو من یکی رو دوست دارم

دیگه این اداها و تحریم خواستگار کردن هات چیه؟؟

آخه چی بگم به مامانم

چی بگم بهش!!

بگم از چهره ام ، هیکلم ، نحوه ی حرف زدنم، قدم، فرم صورتم

همه چیزم بدم میاد و ناراضی ام!!

میدونم بشنوه دیوونه میشه و طبق معمول میگه خاک بر سرت که تو انقدر کج فکرو بی لیاقت و ناشکر و قدر نشناسی!!!

همیشه به من میگه مرض تو اینکه خوشی زده زیر دلت همین و بس!!

نمیدونم شایدم راست میگفت

چون هر کسی که این دردمو شنیده شروع میکنه به نصیحت من

که پریسا خل نباش این حرفها چیه تو همه چیزت عالی نباشه حداقل متوسط هست

خیلی ها حسرت داشتن چهره و هیکل تورو دارن

تو همه چیزت نرماله، چرا داری زندگیتو نابود میکنی و ....

شایدم من بدنم رو متفاوت از دیگران میدیدم ولی مطمئن بودم که اونی که من میدیدم واقعیت بود نه اونی که اونها میدیدن و میگفتن

هیچ کس نمیتونه بفهمه این حسها و فکرهای من چقدر واقعیه و چقدر عذاب آوره

من از خدامه از این فکرها و باورهام خلاص بشم چه کنم که نمیتونم

فکر میکردم اگر دائما به ظاهرم برسم بهترین کرمها و گرونترین ماسک ها رو استفاده کنم حالم بهتر میشه

ولی هیچ تاثیری نداشت

حتی عمل های زیبایی هم که کردم جز یه مدت کوتاه ، حالم روخوب نگه نداشت

بازم از چند وقت بعدش هر لحظه فکر میکردم چی کار کنم خوشگل بشم یا از هیکلم راضی بشم

با خرج کردن اون همه پول و شنیدن اون همه غر و سرزنش از خانواده ام که تو از شکم سیری افتادی به جون صورت و بدنت

باز اونی که میخواستم نشد که نشد

اضطراب بالام هم شرایطم رو بدتر و بدتر میکرد و باعث تغییراتی تو بدن و چهره ام میشد

با ریزش موهام یا چروک زودرس پوستم و بیحالی صورتم اضطرابم بالاتر میرفت و قطعا مطمئن میشدم که دارم زشت تر میشم و افتاده بودم تو چرخه ی اضطراب و تشدید بیماریم

جوری وسواس گونه تو آینه دنبال عیبهام میگشتم که داغونم کرده بود

نه میتونستم نبینمشون، چون جز عیبهام چیز دیگه ای تو آینه نمیدیدم

نه میتونستم بپذیرم که عیب هام چیزهای عادی ای هستن

کارم شده بود یا روزی صد بار دائما به آینه نگاه میکردم یا از آینه فرار میکردم و نمیخواستم دیگه خودمو ببینم و تحلیل کنم

که بازم نمیشد

این قایم موشک بازی ها زندگیمو مختل کرده بود

هر کاری به فکرم میرسید انجام میدادم

بعضی اوقات چند تا لباس رو هم میپوشیدم یا لباسهای گشاد میپوشیدم که فرم بدنم دیده نشه

آرایش غلیظ و گریم های تخصصی میکردم تا عیبهایی که رو مخم بودن رو کامل بپوشونم

هر کاری میکردم تا دیگران ظاهرم رو تایید کنن

از پول اضافی دادن به لباس های مارک و برند و تلاش کردنم برای پیدا کردن لباس ها تیپ های چشمگیر

تا صرف وقتهای طولانی برای پیدا کردن و وقت گذاشتن تو این سالن و اون سالن زیبایی!!

که همه منو خاص ببینن و خوششون بیاد و تعریف کنن

یا میرفتم باشگاه و یا تو خونه تمرینهای بدنسازی سختی میکردم

نه اینکه لذت ببرم و به فکر سلامتیم باشم نه

فقط و فقط به خاطر ینکه حسابی رو فرم و بی نقص باشم

مخصوصا رو بعضی اندام هام حسابی تمرینهای سخت میکردم تا بی نقص باشن

فرم باسن برزیلی، فرم سینه ی خاص و از این حرفها

مدام بدنمو با انگشتام چک میکردم که مشکلی دارن ندارن

اندازشون، حالتشون خوبه؟

ولی باز اضطرابم کم نمیشد که هیچ لامصب هر روز بیشترم میشد

خیلی اوقات هم ناخواسته یا از روی استرس پوست دستهام رو یا حتی موها رو میکندم

همین کارها دوباره ترسم رو از زشت بودن و زشت شدن، بیشترو بیشتر میکرد

دائما خودمو وزن میکردم

مدام فکر میکردم هنوز با اون چیزی که تو ذهنم و ایده آلمه خیلی فاصله دارم!!

نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه دائما در حال مقایسه ی اجزا چهره ام ، فرم صورتم، حالت و جنس موهام ، اندامم با دخترها و زنها خاص، بازیگرا ، مدل ها بودم

نمیتونستم بیخیالشون بشم به کارهام برسم

حتما ساعتهایی از هر روز من اختصاص داشت به دیدن مجلات و پیج ها و کانالهایی پر از عکسهای تبلیغات محصولات زیبایی و مدل ها

مهمتر از همه ضرورت شبیه بودن به اونها برای خوشبخت بودنم!!!

همین معیار های مصنوعی و ایده آل گرایانه باعث شده بود، هر زمان جلو آینه میرفتم و بدنم رو نگاه میکردم

خودم رو خیلی دور از اون ایده آلم میدیدم و دلم بدجوری میگرفت

کلی عدم توازن ، کج و کولگی، بی تناسبی دستام با پاها رو تو آینه میدیدم

عدم تناسب اجزای صورتم باهم ، بدریخت بودن فرم بینی من

کوچک بودن های بعضی جاهای بدنم عذابم میداد

اصلا جز اینها چیز دیگه ای نمیدیدم

خدایا چرا من باید انقدر پر نقص و کج و ماوج باشم

از هیچیم راضی نیستم نه پوستم اونیه که دوست دارم ، نه حالت و جنس موهام جذابه، نه فرم چونه ام با صورتم میخونه

www.zehndarmani1.ir

نه حالت چشمام رو وست دارم، بینی هم که نگم برات با وجود عملی هم که کردم بازم به نظرم افتضااااحه

کلا هیچیم به هیچیم ربط نداره

از هیچیم راضی نیستم

حتی اندام تناسلیم

اصلا حالم بهم میخوره نگاهش میکنم، چه برسه با این وضعیت بتونم با کسی رابطه جنسی داشته باشم

این بزرگترین وحشت زندگیمه

اگر همسرم بدنم رو ببینه واکنشش چیه؟؟

هیچوقت نمیذارم این اتفاق بیافته هیچ وقت

دلم میخواد تا آخر عمرمم تنها بمونم

اینجوری از دست وارسی های مردمو نظر دادن ها تو ذهنشونم راحت میشم

به شدت احساس شرم، گناه و تنهایی میکردم

برای فرار از اضطرابهایی که تو جمع داشتم و فکر میکردم زیر ذره بین دیگران هستم

سعی کردم بیرون نرم و این راهکاری اشتباهم بدتر منو منزوی و منزوی تر کرد

روز به روز افسرده تر میشدم و فکرهای عجیب غریبی و گاهی خطرناک به ذهنم میومد که کارایی کنم تا خودمو آروم کنم

مثلا کاش برم حشیش بکشم یا مشروب بخورم

خیلی اوقات خودسر داروهای آرامبخش میخوردم

ولی بعدش فقط ترس از اینکه نکنه اینها منو زشت تر بکنه و رو صورت و بدنم تاثیر بدی بذاره مانعم میشد

بگذریم که خانواده ام اگر میفهمیدن منو میکشتن

دائما تو پیجها و سایتها و کلنیکهای زیبایی مختلف چرخ میزدم و میگشتم

فکر میکردم که اگه تکنیک های جدید زیبایی بیشتری رو تست کنم حتما مشکلاتم حل میشه

ولی مگه قبلی ها حالم رو بهتر کرد

بعضی اوقات بی رویه می افتادم به خوردن

با اینکه میدونستم چاق بشم خود سرزنشگری هام و حالم و تصورم از بدنم بدتر میشه دست خودم نبود انگار ناخودآگاه داشتم از خودم انتقام میگرفتم پس میخوردم و میخوردم

گل بود به سبزه نیز آراسته شد

تازگیها خودزنی هم داشتم رو دستم بدنم خط مینداختم و بعد حالم بدتر میشد که وای زشت تر شدم

گاهی فکرهای خودکشی میومد تو سرم و ساعتها بهش فکر میکردم

واقعا نمیدونستم چه کنم با خودم

اصلا چی شد من اینطوری شدم

چون مطمئن بودم کسی منو جدی نمیگیره و دردم رو نمیفهمه سمت روانشناس و درمان هم نمیرفتم

تا اینکه واقعا از این وضعیت خسته شدم و دیگه به یقین رسیدم هیچکدوم از راههایی که قبلا انتخاب کردم جواب نمیده

از طریق یکی از دوستهام با یه خانم روانشناس آشنا شدم که خیلی از تبحر و تخصصشون تعریف شنیدم

اولین جلسه برام خیلی سخت بود

میترسیدم از اینکه قضاوت بشم یا به خاطر حرفهام مسخره بشم یا جدی گرفته نشم

ولی هیچکدوم اینها نشد و من مصمم بودم که بعد این همه مدت و عذاب دادن خودمو دیگران بالاخره تصمیم گرفته بودم مشکلم رو اساسی تموم و حل کنم

بعد از جز به جز تعریف کردن تمام مسائل و مشکلاتم ، باورهام، فکر و خیالهایی که عین موریانه مغز منو میخورد

مشاورم ازم سئوالهایی کرد تا شرایطم براش واضح تر بشه

بعد تستی که اسمش مقیاس اصلاح شده ی وسواس فکری – عملی یل – براون برای اختلال بد شکلی بدن بود رو به من داد

تا تو خونه با دقت جواب بدم و برای جلسه ی بعد بیارم

همچنین پرسشنامه ی درهم آمیختگی افکار و آزمون اضطراب بک، پرسشنامه ی فراشناخت بد شکلی بدن، رو هم به من داد

منم یه زمانی که تمرکزم خوب بود با دقت تمام نشستم و به دور از چشم بقیه پرسشنامه هام رو کامل کردم

آخه نمیخواستم کسی سر از کارم دربیاره

چه بیماریم، چه درمانم

نمیدونم شایدم بهتر بود کسایی که بهشون اعتماد داشتم بدونن

شاید تو درمان شدنم کمکم می کردن، شایدم نه

هیچ کس نمیتونست درک کنه من چی میکشم

همه فکر میکردن بی دلیل دارم حساسیت نشون میدم

درست شدنم دست خودمه و دارم لج میکنم

ولی واقعا خلاص شدن از دست اون همه وسواس فکری و افسردگی و باورهای مخرب و ایده آل گرایی هام کار من نبود

باید از متخصصش کمک میگرفتم تا بیش تر از این نابودم نکرده

که خدارو شکر دارم درمانم رو ادامه میدم و با همه وجودم تلاشم رو میکنم مشکلاتم بر طرف بشه

الان تمام تمرکزم به جلساتمه که روند درمانم رو درست طی کنم

مشاورم بهم توصیه کرد که باید یه دفترچه ، تقویم رو بذارم برای تمارین نوشتاری درمانم

باید تمرینهای هر جلسه رو خیلی جدی پیگیری کنم تا بتونیم به نتیجه ی لازم برسیم

مشاورم بهم گفت که اگر درمان رو جدی نگیرم با ادامه ی این شرایط افسردگی، انزوای اجتماعی و فوبیای اجتماعی، وسواس فکری و عملی من حاد تر هم میشه

خودمم فهمیده بودم که حالا که اولین قدم درمان که سخت ترین قدم هم بود رو برداشتم و اومدم پیش روانشناس

حالا دیگه باید خیلی جدی تمام تلاشم رو واسه بقیه ی درمانم بذارم

یکی از تمرینهام اینجوری بود که ، قرار شد بالای صفحه ای تمام خطاهای شناختی رو بنویسم

ذهن خوانی، بایدها، سیاه و سفید دیدن، پیش گویی منفی، فاجعه سازی و اغراق کردن در نتیجه ی اتفاقات

برچسب زدن به خود دیگران، کوچک کردن و بزرگ کردن وقایع

پازل چینی ذهنی یا داستان سازی ذهن، مساوی دیدن فکر با واقعیت

ایده آل گرایی، خطای هاله ای، فیلترهای منفی،تعمیم افراطی

شخصی سازی و مربوط کردن هر چیز به خود، مقایسه های غیر منطقی

استدلالهای احساسی و بی پایه و اساس، ناتوانی در دیدن شواهد خلاف فکر خود

تفکر غالب چه میشد اگر.... و بقیه ی خطاهای شناختی رو

بعد رو به روی تک تک اینها بنویسم من چند در صد ازاین خطاها تو فکرهام دارم

مثلا ذهن خوانی 70 درصد، تعمیم افراطی 45 درصد و....

خیلی تمرین خوبی بود کمکم میکرد به باورها و فکرهام که انقدر بهشون ایمان داشتم شک کنم

یه تمرین دیگه ام این بود که تو صفحه ای فکرهایی که عذابم میده رو بنویسم و رو به روش بنویسم الان کدوم خطای شناختی داره حال منو تو این فکر بد میکنه

بعد چند ماه دیگه نیاز به نوشتن نبود تا فکری میومد تو سرم خودم میفهمیدم کدوم خطای شناختی داره تو مغز من خرابکاری میکنه!

همیشه فکر میکردم نمیتونم کنترلی بر افکارم داشته باشم و اونها منو احاطه کردن

ولی از وقتی که تمرین تمرکز آگاهیم رو مرتب انجام میدم

خودم میبینم که چقدر کنترلم رو فکرهای وسواس گونه ام بیشتر شده

هر روز یه ساعتی میشینم ، چشمام رو میبندم ، خوب به صداهای اطرافم گوش میکنم و تفاوت هر صدارو با دقت بررسی میکنم

این هم یکی دیگه از تمرین های توجه آگاهی منه که روانشناسم توصیه کرده

اولش تمرین ها به نظرم بی ربط وکسل کننده میومد ولی بعد چند هفته که خودم رو مجبور کردم و انجامشون دادم نتیجه شون رو تاثیرشون رو واقعا دیدم

الان نشخوارهای فکریم یا نگرانیهای بیهوده ام درباره ی اینکه نکنه زشت باشم خیلی کمتر شده

حتی دیگه مثل قبل فکرهامو جدی نمیگیرم

دیگه باورشون ندارم و کلا دیگه فکر و مساوی واقعیت نمیبینم

فکر فکره همین!!!

www.zehndarmani1.ir

هزار تا احتمال وجود داره که ممکنه فکرامون غلط باشه

پس زیادی تکیه کردن بهش و مساوی واقعیت دیدنشون اشتباهه محضه

کاش زودتر میفهمیدم

روشی که روانشناسم برام استفاده کرد و واقعا برام موثر بود، هیپنو تراپی شناختی رفتاری بود

این طوری درمان رو پایه ریزی میکرد که چون در این نوع درمان ها معتقدند خود تلقینی و خود هیبنوتیزمی مکرر و منفی این بیماری رو ایجاد میکنه

در این روش درمان اول از همه منو از این اتفاق هایی که تو ذهنم می افتاد آگاهم کرد

بعد با تمرین انقدر خودگویی های واقعی و مثبت رو تکرار میکردیم که خداروشکر بعد یه مدت عادت ذهنم از تلقینهای منفی به واقع بینی و مثبت بینی تغییر عادت داد

هنوزم دوباره همون فکرا یه وقتایی میاد سراغم

ولی چون روشی که داشت ذهنم رو تخریب میکرد فهمیدم

دیگه مثل قبل باورشون ندارم و فقط فکرهام میان و رد میشن

انکار فکرهامم فهمیدن که دیگه حناشون پیش من رنگی نداره و دیگه باورشون ندارم

درمان من حدود بیست جلسه ی هفته ای یکبار طول کشید

تو این مدت روی تمام باورهایی که مثل چشمه ی سمی میجوشید و به من فکرهای منفی تلقین میکرد

کار کردیم و هر روز این چشمه ی لعنتی رو خشک و خشک تر کردیمش

هنوز هم اون فکرهام که حالم رو خراب میکرد شیطنت میکنن

یه قطره های سیاهی دوباره روذهنم میپاشه ولی دیگه اثری روی من نداره

دیگه قوی تر از این حرفهام که باورشون کنم و نابود بشم

سعی میکنم تا آخر عمرم تمرین های ریلکسیشن صبح و شبم رو ترک نکنم

الان دیگه یه عاشقانه ی آرام با خودم دارم

تو جلسات درمانی، مشاورم با توضیح روند درمان نروفیدبک اندازه ی قدرت ذهن بر سلامت و بیماری و رو کامل توضیح دادن

خیلی جالب بود تو مانیتور من به چشم خودم میدیدم که با یه فکر تپش قلبم بالا میره، دستام لرزش پیدا میکنن و هورمون های اضطراب تو بدنم ترشح میشه و کلا حالم رو بد میکنم

با فکرهای مثبت و راه حل دادن در زمان مشکل و تنش

حال جسم و روحم خوبه و خبری از بهم ریختگی هام نیست

مشاورم کمک کرد به جای بهای زیادی دادن به کودک درونم که دائما با بی تابی و خام بودنش

و والد درونم که با خواسته های ایده آل گرایانه و سرزنشگری همیشگیش نابودم کرده بود

بالغ درونم رو و پرورش بدم تا تو هر شرایط تحلیل منطقی انجام بده نه احساسی

راه حل مدار باشه و خلاق

یاد گرفتم به جای القا های منفی و خود هیبنوتیزمی که هر روز به خودم میکردم و خبر هم نداشتم چقدر نابودگره

القا و تلقین واقعی و مثبت داشته باشم و به جای خوراک مسموم، خوراک سالم و مثبت به ذهن و مغز و روح و روانم بدم

یاد گرفتم چطور اصلاح و پاک سازی کنم، پرونده های قدیمی ذهنم رو

چطور پرونده های پوسیده ی گذشته رو روش مهر باطل شد بزنم و یکبار برای همیشه تو زباله دان ذهنم دفنش کنم

مثلا کلی خاطره از کودکی داشتم که ظاهرم مسخره میشد و من همیشه مثل این دیوونه ها میشستم صحنه به صحنه اش رو لحظه به لحظه اش رو بازسازی میکردم

همشون تموم شده بودن ولی من بیخودی تو هر لحظه ی حالم نگهشون داشته بودم

منه دیوونه ناخودآگاه خاطرات تلخم رو با مرور کردنشون همیشه زنده نگه میداشتم و همون ها میشدن موریانه ی ذهنم و زندگیمو و خوشی هامو نابود میکردن

نمیدونم شاید واسه خودم سوهان روح درست میکردم تا باور اینکه من یک قربانی ام رو همیشه داشته باشم

بهترین بهانه برای اینکه درد تغییر رو نکشم تو همون شرایط باقی بمونم

نمیدونم واقعا!!

www.zehndarmani1.ir

الان بعد از گذشت چند ماه و طی شدن جلسات درمان و کلی تمرین و کتاب خوندن و صحبت و تحلیل باورهام و تلاش برای تغییرشون

خنده ام میگیره به چه چیزهایی با چه وسواس و دقتی توجه میکردم

رفتارها و عکس العمل های دیگران رو چه جوری با ذره بین میدیدم و تحلیل میکردم

چقدر توهم میزدم که همه دارن به عیبهای من فکر میکنن

چقدر مهمونی ها و جمع ها و رابطه هایی که میتونست حالم رو خوب کنه و بهم خوش بگذره یا اصلا تو درس و موفقیت های شغلی من موثر باشه رو بی دلیل از دست دادم

ازشون دوری کردم چون فکر میکردم زشتم و بهتره تو جمع نباشم

دیگه یاد گرفتم که نذارم نشخوارهای فکریم تمام وقت ذهنمو مشغول کنن یا به باورها و فکرهام همیشه شک کنم که واقعی نیستن

لزومی نداره همه فکرم این باشه تو هر موقعیتی الان من خوشگلم یازشتم

یا الان کسی که داره منو میبینه تو فکرش چی میگه

به مرور بهم ثابت شد تو نود درصد مواقع طرف به تنها چیزی که فکر نمیکرده عیب های چهره ی منه و اتفاقا من رو هم خیلی بی عیب میدیده

جالب اینجاست بعدها یبار اتفاقی با دوستم درباره ترس از فکر اون که نکنه منو زشت ببینه صحبت میکردم فهمیدم اونم دقیقا نگران تحلیل من از چهره اش بوده

فهمیدم مشکل من چقدر همه گیری داره و آدمهای زیادی درگیرش هستن که باید سریعتر تا زندگیشون رو خراب نکرده حلش کنن

اون روز هر دو به این کج فکریهامون خندیدیم

ولی هر دومون میدونستیم پشت این خنده چقدر درد پنهان شده و هر دو چه دوران عذاب آوری رو پشت سر گذاشتیم

چه موقعیت های خوب ازدواج و کار و پیشرفت رو به خاطر این باور و تاثیر وحشتناکی که رو اعتماد به نفسمون میذاشت از دست دادیم

اون موقع ها یقین داشتم فکر کردن به عیبهایی که به بودنشون ایمان داشتم خیلی خطر ناکه و آخرش دیوونه ام میکنه

یا برعکس بعضی وقتها فکر میکردم اتفاقا مفید هم هستن باعث میشن من بی فکرانه و سبک رفتار نکنم و دقتم رو بیشتر کنم

یا اگر به زشتی های خودم فکر کنم در واقعیت این زشتی ها کمتر میشه یا دیگران کمتر متوجهش میشن

شاید الان این حرفها به نظرم مسخره بیاد ولی اون موقع با همه وجودم باورشون داشتم

هر چی هم بیشتر از این فکرها فرار میکردم قدرتشون بیشتر میشد و من ترسم ازشون بیشتر

در صورتی که بعد درمانم فهمیدم که نه خطرناک بودن نه غیر قابل کنترل

نه مفید نه هیچ چیز و من خودمو باخته بودم همین!!!!

پایان

آدرس سایت www.zehndarmani1.ir

کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology

کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1

پیج اینستاگرام @moshavere_ravan

زیباییچهرهعدم رضایت از خوداعتماد به نفس پایینخوددوستی
کارشناسی ارشد روانشناسی با سابقه بیش از 10 سال فعالیت در کلنیکهای معتبر تهران و کرج به شماره نظام روانشناسی 5106 خوشحالم که در این صفحه کنارشما عزیزان هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید