به نام خالق عشق
نویسنده: روانشناس زهرا رضایی
(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)
"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"
چسبندگیش جذابیتش رو محو میکرد!! خودشم نمیدونست
(موثر درشناخت شخصیت های وابسته و راهکارهای عملی برای درمان وابستگی و بالا بردن جذابیت زنان در رابطه و درمان شخصیت ناجی در مردان)
اولین باری که دقیق و یه جور دیگه چشمم به ساناز افتاد
جشن تولد یکی از بچه های دانشگاه بود
البته یه چند باری تو دانشگاه دیده بودمش ولی هیچ وقت جدی نمی گرفتمش
ساناز دختر خیلی زیبایی بود ولی برای من هیچ جذابیتی نداشت
مثل ماست بود ، به شدت خجالتی و دستپاچه
بهش سلام میدادی انگار چه اتفاقی افتاده، چنان هول میکرد
آدم از کرده ی خودش پشیمون میشد
من نجابت دخترونه رو دوست داشتم و به نظرم جذابیت دختر رو هزار برابر بالاتر میبرد
ولی دیگه این رفتار هاش شور کم رویی رو درآورده بود
ولی با تمام خجالتی بودنش همیشه یه نگاه خاصی به من داشت
انگار دوستم داشت
ولی جرائت نمیکرد حتی به حسش فکر هم بکنه
هر چی باشه من بر عکس اون پسر شلوغ دانشکده بودم و رو هر دختری دست میذاشتم
از خداشم بود که با من باشه
نمیدونم شاید هم توهم زده بودم و از خبرها هم نبود
آخه من اعتماد به نفس بالایی داشتم و همیشه از بالا به آدمها نگاه میکردم
فکر میکردم هر چی اراده کنم میتونم داشته باشمش
شاید پدر و مادرم زیادی بال و پر بهم داده بودن
آخه من تک پسر بودم و همیشه بهم توجه زیادی شده بود
خلاصه فکر میکردم خیلی خاصم
اون شب تولد، ساناز یه جور دیگه به چشمم اومد، نمیدونم چرا ولی کم کم داشت برام جالب میشد
اون شب با یه آرایش ساده خیلی تغییر کرده بود
یکم دقت میخواست تا بتونی بشناسیش، زیباتر از همیشه به چشمم اومد
بر عکس دخترای دیگه که تو آرایش و لباس های جلف خودشون رو خفه کرده بودن
اون شدیدا ساده و شیک بود
شنیده بودم بالاخره دخترا ظاهرشون تو شرایط و جاهای مختلف تغییر میکنه ولی دیگه نه انقدر!!
ساناز یه گوشه ای نشسته بو
انگار اعتماد به نفس تکون خوردن از جاش رو هم نداشت
شایدم اولین باری بود که همچین مهمونی هایی میومد و براش تازگی داشت
هی نگاهش میکردم و دل دل میکردم که جلو برم
ولی ترسیدم هول کنه واکنشی نشون بده
رفتاری بکنه که آبروی جفتمون بین بچه ها بره
تو دلم حرص میخوردم که آخه چرا تو انقدر از آدم به دوری دختر
دیگه تصمیم گرفتم بی خیال بشم و از مهمونی لذت ببرم
با خودم میگفتم که محمد باز فضول بازی هات شروع شد
به تو چه ربطی داره که برای همه تصمیم میگیری و قلدری میکنی و نظر میدی
کلا ولش کن و خوش باش
اون شب خیلی سعی میکردم بهش بی توجه باشم و خوش بگذرونم
ولی باز زیر چشمی می پاییدمش
همیشه همین طور بودم کافی بود بخوام به چیزی توجه نکنم
دیگه میمردم هم نمیتونستم چشم ازش بردارم
منم این طوری ام دیگه، هر کسی یه مرضی داره، منم مرضم اینه!!
از اون شب به بعد بچه ها کشیده بودنش بین خودشون و منم خوشحال بودم بیشتر تو دور همی ها و به بهانه ی دوستام میدیدمش
ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم که خوشحالم میبینمش و نشونش نمیدادم تا پرو نشه
از مظلومیتش خوشم میومد
اوایل اذیتش میکردم با بی محلی هام، سرد جواب دادن هام
تیکه انداختن و دست انداختن هام
اون بیچاره هم انگار یا خیال دفاع از خودش رو نداشت یا توانش رو
هر قدر بیشتر بهش بی توجهی میکردم و بیشتر تیکه بارونش میکردم اون هیچی نمیگفت
اتفاقا محبت و توجه اش بیشتر و بیشتر میشد
کلا سبکش این بود نه تنها با من ، با همه همین طور بود
انگار فکر میکرد اگه کوتاه بیاد و جواب منو نده و در عوض محبت کنه منم دیگه اذیتش نمیکنم
کلا آسته میرفت آسته میومد تا کسی هم از دستش ناراحت نشه، هم کسی اذیتش نکنه
معمولا با همه خوب بود
ندیدم به کسی اعتراضی کنه یا حرف دلشو قاطع بتونه بگه
همیشه سرش تو کارخودش بود
روزها همون طور میگذشت من که احساس میکردم هر زمان اراده کنم، ساناز دم دستم هستش
خیالم زیادی راحت بود
اصلا انگیزه ای برای جلو رفتن و پیشنهاد دادن نداشتم
نه پسری اطرافش بودکه نگرانم کنه
نه خودش روحیه ی پر انگیزه و شاد و لوندی داشت که بترسم از دستش بدم
نه خیلی دختر پر هدف و پر برنامه ای بود که احساس کنم سرش شلوغه و بخوام برای منم یه وقت بذاره
کلا دم دستم بود و انگار منتظر من بود تا برم طرفش
همین منو از تب و تاب و انگیزه برای پیشنهاد دادن بهش می انداخت
اصلا همچین عجله ای هم نداشتم، احساس میکردم همیشه هست دیگه
تا این که یه روز ساناز رو دیدم
با حال خراب رو پله های دانشکده نشسته بود و زانوی غم بغل کرده بود
اولش خواستم بی تفاوت رد بشم
بعد یه لحظه گفتم من که این همه رو مخش بودم و اذیتش کردم
خیلی زشته یه بارم بذار ببینم چش شده، شاید تونستم کمکش کنم
رفتم جلو بعد حال احوال پرسی که البته برای اونم جالب بود که چه عجب من تحویلش گرفتم
پرسیدم چی شده چرا انقدر داغونی
اونم انگار منتظر بود یکی دقیقا همین سئوال رو ازش بپرسه
با یه نگاه ملتمسانه و لحن ناراحتی گفت
ترم پیش مشروط شدم این ترمم مشروط بشم قطعا اخراجم میکنن
بیچاره میشم واقعا نیاز دارم کسی کمکم کنه تا بتونم درس بخونم
آخه دبیرستان بودم، مادرم پا به پای من کمکم میکرد
حواسش به من بود
برای درس خوندنم برنامه ریزی میکرد و بهم انگیزه میداد
ولی الان تو این شهر غریب خیلی تنهام
اولش شوک شدم برای یه دختر بیست ساله، مامانم کمکم میکرد درس بخونم یعنی چی؟
ولی دیدم الان اصلا زمان مناسبی برای تیکه انداختن نیست
ساناز واقعا ترسیده بود و اصلا تو حال روحی خوبی نبود
دیدم دوری از خانواده اش، دلتنگی و تنهایی و فشار امتحانات واقعا داره اذیتش میکنه
اونجا بود که طبق معمول شخصیت ناجی من بیرون زد و با لذتی که قدرت برتر بودن و کمک کردن بهم میداد بهش قول دادم تو درسهاش کمکش میکنم
اونم که اصلا باورش نمیشد من این حرفها روبزنم
باکلی خجالت و تشکر ، سریع قرار شروع کارهامون رو گذاشت و خداحافظی کرد و رفت
از اون روز به بعد من تا تونستم کمکش کردم
چند ماه گذشت ساناز انگار بیشتر جذب من شده بود
از هر طریقی میخواست نظر منو جلب کنه
تو موقعیت های مختلف از اقتدارم ، توانایی مدیریتم
حس مسئولیت پذیریم و قدرت رهبریم تعریف میکرد
توانایی هایی که، من اوایل حس میکردم و شک کرده بودم
ولی الان دیگه به یقین رسیدم ذره ای در خودش وجود نداشت
البته ساناز به شدت مهربون و با محبت بود و به من توجه بالای هزار درصدی داشت و این برای من به شدت جذاب بود و حتی کافی
نمیتونم منکر این بشم که من از روز اول دیدم و میدونستم که ساناز دقیقا قطب مخالف شخصیت منه
ما صدو هشتاد درجه با هم تفاوت داشتیم
ولی باز با این حال، نمیدونم چرا کم کم عاشقش شدم
ما در واقع عاشق نیازهای خودمون شده بودیم
من از با محبتی و توجه زیادش و اینکه فقط تاییدم میکرد و به شدت بهم نیاز داشت خوشم اومده بود و اونم از حمایت گری ، اقتدار و اعتماد به نفس بالای من و مدیریت و مستقل بودن من خوشش میومد
اوایل همه چیز عالی پیش میرفت
ساناز به من حس قدرت بیشتری میداد و اعتماد به نفسم رو بالاتر میبرد
اون تو همه چیز از من مشورت میخواست
همه چیز که میگم یعنی همه چیز!!
تمام کارهای دانشگاهش، روابطش با دوستاش حتی خانواده اش
این که چی بپوشم ، چی بخورم و کجا برم، چی بگم و ... خلاصه همه چیز
بدون من نمیتونست هیچ کاری بکنه
بهانه اش این بود که دوست دارم تو برای همه چیز من نظر بدی
نظر تو، درباره ی همه ی کارهای من برام اهمیت داره
ساناز اصلا دختر ناتوانی نبود اتفاقا به شدت باهوش و توانمند بود
ولی اصلا خودشو باور نداشت
این طوری بزرگ شده بود یا بهتر بگم مامان زیادی حامی یا احتمالا زیادی مهربون و نگرانش
اون رو یه دختر به شدت وابسته و متکی به حمایت دیگران بارآورده بود
پدر و مادرش آدمهای کنترل گر و حامی و به شدت عاطفی و مهربونی بودن
انقدر تو هر شرایطی مراقب و حامی ساناز بودن
سریع نیازهاشو برآورده کردن که باور اینکه به تنهایی کوچکترین کاری رو بکنه براش ترسناک و اضطراب آور و سخت بود
شاید چون ساناز هم تک فرزند بود
پدر مادرش ناخودآگاه فکر کردن هر قدر بچه شون به اونها وابسته تر باشه
بیشتر پیششون میمونه و نمیتونه از اونها جدا بشه
غافل از اینکه آینده ی بچه شون رو نابود میکنن
معمولا این افراد اوایل به پدر مادرشون وابسته میشن
بعد موضوع وابستگیشون عوض میشه
جذب کسای دیگه میشن و والدینشون رو رها میکنن و به عشق تازه شون بدجوری میچسبن
ساناز از پذیرش کوچکترین مسئولیتی به تنهایی، وحشت داشت
هر کاری میخواست بکنه باید مسئولیت تصمیم گیریش رو می انداخت رو دوش کسی تا بعدا خودشو مسئول ندونه یا شایدم سرزنش نکنه
نمیدونم این همه ترس از تصمیم گیری از کجا اومده بود
یه بار از دهنش در رفت گفت خدا نکنه تو خونه ما کسی اشتباهی کنه
انقدر سرزنش بارونش میکنن که دیگه اعتماد به نفسش قشنگ له میشه
پدر مادرم به شدت آدم های پاستوریزه و کم اشتباه و قانونمندی هستن
اشتباه کردم اصلا براشون معنی ای نداره
برای همین هم من از مسئولیت گردن گرفتن و تنهایی هر کاری رو، حتی کارهای ساده رو انجام دادن وحشت دارم
بدتر از اون اینکه وقتی بزرگ تر شدم
دیگه فقط اونها نبودن که با کوچکترین اشتباه من رو سرزنشم میکردن
حالا دیگه خودم تبدیل شده بودم به سوهان روح خودم
با کوچکترین اشتباهی همه ی اون سرزنشها و سرکوفت هایی که تو کودکی شنیده بودم رو
مثل نوار ظبط شده ناخودآگاه با خودم تکرار میکردم
انقدر که دیگه باورم شده من بدون کمک دیگران هیچم
مخصوصا تو عشقم، محمد من بی تو هیچم ، میمیرم بدون وجود و حمایت های تو
ساناز که تو سالهای نوجوونیش چسبیده بود به والدینش
الانم دیگه از اونها خسته شده بود و حالا من شده بودم جایگزین اونها و بت زندگیش
اوایل از اینکه انقدر نقش پر رنگی تو زندگیش داشتم واقعا لذت مبردم
ولی به مرور از این همه وابستگی شدیدش، عدم توانایی تو مستقل انجام دادن کارهاش
ترس از شروع هر کاری یا نصفه رها کردن تمام کارها و هدفهاش، خسته شده بودم
احساس میکردم من یه بابا یا مامان دومی ام برای نگه داری ازش!!!!!!
کاش والدینش میدونستن که سبک تربیتی نه باید اونقدر حمایت کننده باشه که بچه وابسته باشه
نه انقدر رها کنن که بچه بی پناه و تنها بزرگ بشه
حیف این دختر ، با این همه خانومی و شخصیت خوبش
این شرایطش باعث شده بود هیچ کس قدرش رو ندونه
ساناز انقدر میترسید که نکنه رهاش کنم
معمولا با نظرهای من حتی وقتی میفهمیدم که اصلا راضی نیست، مخالفت نمیکرد
در مقابل زورگویی های من هیچی نمیگفت و فقط تحمل میکرد
این رفتارش باعث میشد ناخودآگاه باور کنم، که من هر بلایی سرش بیارم باز پیشم میمونه
راست میگن زیادی خوب و بساز بودن زن یا مرد گند میزنه به رابطه
خیال طرف مقابلش رو زیادی راحت میکنه
به خاطر همین خیال راحت من، که ساناز تحت هر شرایطی میمونه
زورگویی ها و قلدری های من روز به روز بیشتر میشد
بعضی وقتها هم زیر آبی میرفتم و با دخترهای دیگه شوخی و ارتباط های کوچیکی میگرفتم
ولی واقعا سعی میکردم مدیریتشون کنم که ساناز نفهمه
نمیدونم شایدم فهمیده بود و مثل اشتباهات دیگه ام تحمل میکرد و صداش در نمی اومد
فقط خدا میدونه این جور آدمها که فقط تحمل میکنن
کی و کجا ی زندگی ناگهان منفجر بشن و رابطه رو ترک کنن
من و ساناز دو روی سکه بودیم ، اون بیش از حد وابسته بود و چسبنده
من بیش از حد خودشیفته بودم و سلطه گر و گاهی واقعا حامی
این باعث میشد رابطه ما با هزاران مشکلش ادامه پیدا کنه
انگار وابسته بودن اون حس فوق العاده بودن و سلطه گری من رو ارضاء میکرد
حس اعتماد به نفس بالای من و سلطه گری و حامی بودن من هم نیاز به حمایت شدن ساناز رو ارضاء میکرد
ولی دیگه بعضی اوقات شور وابستگیش در میومد و من واقعا حالم از این رابطه بهم میخورد
همیشه از دخترهای لات مسلک و قلدر یا خیلی رک بدم میومد
ولی نمیدونستم از این طرف
دختر خیلی وابسته و مظلوم هم چقدر عذاب آوره
حرصم در میومد وقتی میدیدم چه مقابل من یا هر آدم دیگه ای نمیتونه از کوچکترین حق خودش دفاع کنه
همیشه نیازها و خواسته های دیگران به خواسته و نیازهای خودش ارجعیت داره
همیشه خودش رو در الویت چندم میذاشت
همیشه من باید راضی بودم و به خواسته هام میرسیدم
حالا اگر فرصتی بود به خواسته اونم میرسیدیم
همین درجه چندم دونستن ساناز، توسط خودش باعث شده بود
منم کم کم باورم بشه که اصلا دختر با ارزشی نیست و لازم نیست بهش ارزش قایل بشم
تقصیر خودش بود حتی یک دفعه هم نگفت کجا بریم غذا بخوریم، اصلا چی بخوریم
چیکار کنیم
پیشنهاد کدوم دوستمون رو واسه تعطیلات قبول کنیم و ...
اولین جمله و آخرین جمله اش ، هر چی خودت میدونی بود ، یا برای من فرقی نداره
و همین مسائل به ظاهر پیش پا افتاده، رابطه ی ما رو با همه ی تلاشهای ساناز ، سرد و سردتر میکرد
منکر این نمیشم که منم خیلی اشتباه میکردم
اصلا لزومی به تلاش کردن برای درست کردن رابطه نمیدیدم
فکر میکردم طبق معمول وظیفه ی ساناز هست که رابطه رو حفظ کنه یا ترمیمش کنه
تو رابطه ما انقدر چسبندگی و حضور همیشگی ساناز بود که من اصلا وقت نمیکردم دلم براش تنگ بشه
یا یه ساعت هایی بی خبری ازش یا حس نبودش، بی تابم کنه
یا حتی باعث بشه من به رفتارهای غلطم نسبت بهش فکر کنم
یا سعی کنم کاری برای بهتر شدن رابطه بکنم
من هیچ فرصتی برای هیچ کدوم از این کارها رو نداشتم، هیچ وقت
ساناز با همیشه بودنش، با حرفها و رفتاراش اطمینان دادن که تا ابد چسبیدم بهت و رهات نمیکنم
القاء مکرر این پیامها که ، من نیاز دارم هر لحظه مراقبم باشی
من بدون تو هیچم، همه چیز زندگی من در تو خلاصه میشه
من هیچ هدفی، تفریحی، دوستی و نظری جز تو ندارم
روز به روز بیشتر جذابیتش و نیاز به حضورش رو برام از دست میداد
نمیدونم چرا شاید فکر کنید خوشی زده بود زیر دلم
ولی به خدا خیلی توصیفش سخته، یکی این طوری بچسبه بهت
کامل حس میکردم، هم اون از این همه وابستگی عذاب میکشید
از این همه دیده نشدن، از این همه خفت و خواری و ترس از رها شدن
هم من از این همه چسبندگی تو رابطه خسته شده بودم
ولی واقعا هیچ راهی براش پیدا نمیکردیم و با اینکه همدیگرو واقعا دوست داشتیم مجبور بودیم تمومش کنیم
ولی هر دفعه حرف جدایی میشد
انقدر ساناز حتی با حرف تنها شدن و بی خبر بودن از من، بهم میریخت
که من از این همه وابستگی عاطفیش و حس عشقش بیشتر وحشت میکردم و بیشتر جا میزدم
به بهانه های مختلف خودمو ازش دور میکردم
این دور شدن من حال ساناز رو بدتر میکرد و ترسش رو بیشتر و تلاشش رو برای نگه داشتن من و نزدیک شدن به من بیشتر و بیشتر میکرد
ما افتاده بودیم تو یه چرخه ی بیمار گونه که رفتارهامون ترس اون یکی رو بیشتر میکرد
و عکس العمل هامون شرایط رو بدتر و بدتر میکرد
وقتی ساناز دید هر کاری میکنه منو نگه داره ، شرایط رابطمون بدتر میشه
به توصیه ی یکی از دوستاش که مشاوره رفته بود و رابطه اش خیلی بهتر شده بود رفت پیش روانشناس
و تمام شرایط خودشو رابطمون رو توضیح داد
روانشناس هم ازش خواسته بود تو جلسه ی دوم منم باشم
توضیح داده بود که حضور به موقع برای حل مشکل چقدر مهمه و نباید بذاریم کار از کار بگذره و بعد نابود کردن رابطه پیش روانشناس بریم
توضیح داده بود که حضور دو نفر میتونه خیلی موثر تر باشه
منم مشکلی نداشتم اتفاقا خیلی استقبال کردم
خودمم از گره ای که تو زندگیم و رابطمون افتاده خسته شده بودم و از خدام بود این گره باز بشه
منم موافق بودم پیش روانشناس بریم
اگر صلاح باشه جدا بشیم و اگر راه داره رابطمون رو درست کنیم
تو جلساتی که مخصوص ساناز بود، مشاور بهش توضیح داده بود که این مشکل تو برمیگرده به سبک تربیتی تو و اینکه در زمان مناسب شخصیتت مستقل نشده
اینکه در ذهن تو قانون های مخربی وجود داره که به ظاهر عالی و سازنده است
و خیلی اوقات افراد بهم توصیه اش هم میکنن
ولی در واقع هر رابطه ای رو میتونه نابود میکنه
قانونایی مثل اینکه همیشه باید طرف مقابل رو راضی نگه داری
همیشه باید در دسترش باشی و کنارش باشی
همیشه باید حواست بهش باشه و مراقبش باشی
اگر دوستت داشته باشه ازت مراقبت میکنه و همه جا هواتو داره
هدف اول و آخر و مهمترین هدف هر زن و مردی باید فقط حفظ رابطه اش باشه و رشد در جنبه های دیگه ی زندگی اهمیتی نداره
آدم خوب خوب آدمیه که، همیشه نیازهای همسرش بعد بچه هاش بعد خودش اهمیت داشته باشه براش
قانون های مخرب بعدی
هیچ وقت نباید اعتراضی کنی یا از حقت دفاع کنی، خدا خودش حقت رو میگیره
شاید اعتراض کنی کسی ناراحت بشه، نباید هیچ کس رو ناراحت کنی و از خودت برنجونی
چون ممکنه اونم تلافی کنه و بهت آسیب بزنه
نباید تو انجام کارهات اشتباه کنی
درست انجام ندادن هر کاری گناهی نابخشودنیه
برای هر کاری مشورت کن یا اجازه بده کسایی که بهتر از تو بلدن برات تصمیم بگیرن
اگر مسئولیت کارها با تو نباشه دیگه اگر هم مشکلی پیش اومد تو سرزنش نمیشی
اشکالی نداره بذار اگه خوب پیش رفت، افتخارات و حس خوبش هم مال دیگران باشه
تنها موندن و داشتن لحظات تنهایی واقعا سخت و وحشتناکه
سعی کن همیشه کنار کسی باشی
هر قدر با محبت و مطیع بودنت و مفید بودن براشون، دیگران رو بیشتر وابسته ی خودت کنی
کمتر احتمال داره اذیتت کنن یا تنهات بذارن!!
تعدا زیادی دوست و افرادی که کنارشون حس خوبی میگیری معنایی نداره
دختر یا پسر خوب نباید رفیق باز باشه، اصلا نباید رفیق داشته باشه
هر قدر با آدمهای کمتری ارتباط داشته باشی آسیب کمتری میخوری
فقط یک نفر رو داشته باشی که بچسبی بهش و بشی همه ی زندگیش و اونم بشه همه ی زندگی تو کافیه
دیگه دوست و همکارو، نقش های دیگه تو زندگی ما غیر ضروری هستن و اهمیتی ندارن
وکلی قانون نابود کننده و پر از افراط و تفریطی دیگه
که مستقیم و غیر مستقیم به آدمها القا میشن
اگه تو هر کدوم تعادل رعایت میشد افراد نه وابسته میشدن نه گستاخ و زیادی ولنگار
من و سانازم هر کدوم از یه طرف بوم افتاده بودیم
متاسفانه خیلی اوقات پدر و مادر ها ، جامعه و رسانه ها کلی قانون اشتباه رو به اسم ارزش های بهتر به ذهن ما میریزن
ما هم بدون اینکه اثراتشون رو تو زندگیمون بسنجیم همین طوری قبول و اجراشون میکنیم
(DIR-R)روانشناسمون پرسشنامه ی اختلال شخصیت وابسته
رو هم از ساناز گرفته بود تا میزان این وابستگی و ابعادش بهتر مشخص بشه
تا بتونه به وسیله ی مصاحبه ی دقیق و بررسی های لازم و این پرسشنامه طرح درمان کامل و اثربخش تری رو برای ساناز طراحی کنه
طی چند هفته درمان شرایط رابطمون ، حال و روز ساناز و من واقعا فرق کرد
دلیل خیلی از مشکلاتمون رو فهمیدیم
فهمیدیم رفتارهای اشتباه من ، رفتارهای اشتباه ساناز رو ناخواسته تقویت و حاد تر میکرد و رفتارهای اون هم همین طور
سعی کردیم بنویسیمشونون و برای تک تکشون راه حل پیدا کنیم
با کمک مشاور لیستی از کارهای کوچیک و بزرگ تهیه کردیم
که ساناز به صورت تکلیف هفتگی طی فاصله ی هر جلسه تمرین بکنه
از ساده ترین شروع بکنه تا سخت ترینش به مرور خودش به تنهایی انجامشون بده
هر چند بعضیهاش به نظر من مسخره و ساده بود
ولی برای ساناز مستقل انجام دادنشون واقعا سخت بود
ولی کم کم به ترتیب لیست شروع کرد و به سختی تونست انجامشون بده
مثلا برای ساناز تنها خرید کردن سخت بود، تنها بانک رفتن، تنها برای کارهای روزمره تصمیم گرفتن
تنها به پیشنهادات دوستان جواب دادن ، تنها نظر دادن و خیلی چیزهای دیگه سخت بود
برای انجام تک تکشون عزا میگرفت و کلی تو ذهنش با خودش کلنجار میرفت
کم کم با راهنمایی ها و تکنیکهای مشاورش تونست مستقل خیلی کارهاشو بکنه
واین شروع عالی ای بود
منم برای کمتر شدن خودشیفتگی هام، سلطه گری هام و شخصیت ناجی ام داشتم درمان میگرفتم و تمرینهای خودم رو انجام میدادم
هر دو کلی تلاش کردیم
تمرین کردیم و تغییر کردیم تا تونستیم خودمون و رابطمون رو درست کنیم و رشد بدیم
کلی کتاب خوندیم، کلی ذهنمون بازتر شد
هنوز هم بعضی اوقات ناخودآگاه اون تمایل به حمایت گرفتن یا نگرانی از فاصله تو رابطه
میاد سراغش، ولی سریع مدیریتش میکنه
منم همین طور واقعا دارم تلاش میکنم
خود محوری هام و بی تفاوتی ها و خودشیفتگی هام رو کمتر و کمتر کنم
الان دیگه ساناز کلی اهدف جدید و تفریحات برنامه های روزانه ی مستقل از من داره
دوستای جدید پیدا کرده و برای ارضاء تک تک نیازهای عاطفیش نیازمند من نیست
این فاصله برای رابطمون لازم بود
انگار داره رابطمون نفس میکشه، روز به روز بهترم میشه
تازه میفهمم دلتنگی برای عشقم یعنی چی؟
دیگه اون چسبندگی سابق ساناز رفته و من اشتباهاتم و شیطنت هام رو کنترل و قطع کردم
چون مثل قبل ساناز با رفتاراش دیگه این پیام رو که هر کاری کنی هستم رو بهم نمیده
منم باید تلاش کنم برای نگه داشتنش برای بودنش
دیگه اون آدم الکی راضی همیشگی نیست، دیگه کلی حرف و درد تو دلش نداره که به خاطر ترس از دست دادن رابطمون پنهانش کنه
راحت حرفهاش رو میزنه و اعتراض هاش رو میگه ، با عشق و کلی مهربونی و گاهی دلخوری
منم دیگه مثل قبل خیالم راحت نیست که هر کاری کنم اون میمونه
دیگه باید دقت بیشری کنم و تلاشم رو بکنم تا اونم راضی بشه
چون دیگه الویتش همیشه ارضاء نیازهای من و خواسته های من نیست
شاید به ظاهر به ضرر من شده باشه
ولی در طولانی مدت عشقی که تو رابطمون روز به روز بیشتر میشه برام با ارزش تره
خیلی مهمتر از اون حس قدرت و تسلطی هست که قبلا داشتم
الان دقت میکنیم حقوق هر دومون رعایت بشه و هر دو در الویت باشیم
بعضی اوقات باز دوباره اون حس زورگویی و خودشیفتگی میاد سراغم
ولی ساناز دیگه اون آدم قبل نیست
به موقع جلوش رو میگیره و یادم میندازه که رابطه هایی که پایه ی خودخواهی و زورگویی دارن محکوم به نابودی هستن
ساناز نه تنها به من بلکه دیگه به دیگران هم اجازه نمیده حقش رو بخورن و به خواسته هاش ارزش قائل نشن
دیگه فرق بین مردم داری با مردم سواری رو فهمیده
فهیده متعادل باشه نه حق کسی رو بخوره نه اجازه بده دیگران تو سرش بزنن
به قول خودش یاد گرفتم باورهای غلط ام رو بشناسم
با باورهای رشد دهنده و سازنده عوضشون کنم و تو هر خصوصیتی متعادل باشم
رابطمون هم عالی پیش میره
از پس مشکلات و تنش هاشم دیگه بر میایم و یاد گرفتیم چطوری برای مشکلات راه حل پیدا کنیم و مدیریتشون کنیم
نه بچسبیم به هم ، نه فاصله ی زیادی بگیریم از هم، نه ظالم باشیم نه مظلوم، نه بالا باشیم نه پایین
کنار هم باشیم
عاشق هم باشیم و بمونیم
پایان
: آدرس سایت www.zehndarmani1.ir
کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology
کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1
پیج اینستاگرامmoshavere_ravan