روانشناسی تاریک شبکههای اجتماعی
چرا احساس میکنیم همهچیز دارد از کنترل خارج میشود؟
نوشته: جاناتان هایت و توبیاس رز-استاکول (منبع: وبسایت آتلانتیک)
ترجمه: زهرا شمس
فرض کنید روایت انجیل از خلقت، حقیقت داشته باشد: خداوند کل جهان و کل قوانین فیزیک و پایاهای فیزیک حاکم بر سراسر کیهان را در شش روز خلق کرده باشد. حالا تصور کنید که یک روز، در اوایل قرن بیست و یکم، حوصلة خدا سر برود و محض تفریح، نیروی گرانش زمین را دو برابر کند. زندگی در چنین شرایطی چگونه خواهد بود؟ همه ما به طرف زمین کشیده میشویم؛ بسیاری از ساختمانها فرو میریزند؛ پرندهها از آسمان پایین میافتند؛ کره زمین به خورشید نزدیکتر میشود، و در مدار منطقهای بهشدت داغتر قرار میگیرد.
حالا بیایید این آزمایش فکری را بهجای دنیای فیزیکی، در دنیای اجتماعی و سیاسی پیاده کنیم. قانون اساسی ایالات متحده آمریکا تلاشی برای خلق یک طرح هوشمندانه بود. پدران بنیانگذار آمریکا میدانستند که اغلب دموکراسیهای پیشین ناپایدار بوده و عمر کوتاهی داشتهاند. اما روانشناسان بسیار خوبی بودند و تلاش کردند نهادها و رویههایی را ایجاد کنند که با ذات بشر سازگار باشند و به او کمک کنند در مقابل نیروهایی که کوششهای قبلی برای خودمختاری و خودگردانی را به شکست کشانده بودند، مقاومت کند.
برای مثال، جیمز مدیسون در مقالة «فدرالیست شماره ۱۰»[1] درباره ترسش از قدرتگرفتنِ «جناحها» نوشته است که منظورش تعصبهای شدید یا منافع گروهی است که «شعله خصومت و کینه مشترک را به جان انسانها انداخته» و باعث میشود خیر مشترک را فراموش کنند. او گمان میکرد وسعت جغرافیایی ایالات متحده میتواند سپر محافظی در مقابل ویرانگری جناحگرایی باشد، چون اشاعه و دامنزدن به ویرانگری در چنین محدودة عظیمی برای هرکسی دشوار است. پیشفرض مدیسون این بود که رهبران جناحی یا تفرقهافکن «شاید بتوانند در ایالت خودشان آتشی را جرقه بزنند، اما نمیتوانند ایالات دیگر را هم طعمة حریقی خانمانسوز کنند». قانون اساسی آمریکا، ساز و کارهایی در دل خود داشت که از سرعت اتفاقات میکاست، شر و شور را میخواباند، و تشویق به تأمل و تعمق میکرد.
طرح مدیسون، دوام و پایداری خود را ثابت کرده است. اما چه اتفاقی برای دموکراسی آمریکا میافتد اگر روزی در اوایل قرن بیست و یکم، سر و کله تکنولوژیای پیدا بشود که – در طول یک دهه – چندین پارامتر بنیادین زندگی اجتماعی و سیاسی را تغییر بدهد؟ چه اتفاقی میافتد اگر این تکنولوژی، میزان «خصومت و کینة مشترک» و سرعت انتشار خشم و خشونت را تا حد زیادی افزایش بدهد؟ آیا ممکن است شاهد معادلِ سیاسیِ فروریختن ساختمانها، سقوط پرندهها از آسمان و نزدیکشدن کرة زمین به خورشید باشیم؟
شاید بیراه نباشد اگر بگوییم که آمریکا هماکنون در حال از سر گذراندن چنین اتفاقی است.
شبکههای اجتماعی چه چیزی را تغییر دادند؟
هدف اولیه فیسبوک «بازتر و مرتبطتر کردن جهان» بود – و در نخستین ایام تولد شبکههای اجتماعی، بسیاری چنین فرض میکردند که افزایش عظیم ارتباط جهانی، به نفع دموکراسی است. اما هرچه شبکههای اجتماعی بیشتر جا افتادند، خوشبینی بیشتر رنگ باخت و فهرست مضرات شناختهشده یا احتمالی بلندتر و بلندتر شد: بحثهای سیاسی آنلاین (اغلب میان غریبههایی گمنام) نسبت به بحثهای سیاسی در زندگی واقعی، بهمراتب خشمگینانهتر و غیرمتمدنانهترند؛ هواداران متعصب در میان خود شبکه میسازند و همراه با یکدیگر دیدگاههایی را خلق میکنند که میتواند هر روز بیش از روز قبل افراطی شود؛ کمپینهای دروغپراکنی پر و بال گرفتهاند؛ ایدئولوژیهای خشن مدام نیروی تازهنفس جذب میکنند.
مشکل شاید نه نفسِ مرتبطبودن، بلکه نحوه عملکرد شبکههای اجتماعی باشد که تمام این ارتباطات را به یک نمایش عمومی تبدیل میکند. ما اغلب ارتباط را یک جاده دوطرفه تصور میکنیم. طرفین بهنوبت حرف میزنند، به شوخیهای یکدیگر میخندند، و متقابلاً رازهای خود را با دیگری در میان میگذارند، و به همین ترتیب صمیمیت شکل میگیرد. اما چه اتفاقی میافتد وقتی در هردو طرف این جاده، جایگاهی برای تماشاچیان ساخته میشود و دوستان و آشنایان و رقبا و غریبهها این جایگاهها را پر میکنند و همگی به قضاوت و اظهارنظر مشغول میشوند؟
یک روانشناس اجتماعی به نام مارک لیهری، برای توصیف معیار یا سنجه درونی و ذهنی ما، اصطلاح «سوسیومتر» (Sociometer) را ابداع کرده است؛ همان معیاری که لحظه به لحظه به ما میگوید که در نظر دیگران چه جایگاهی داریم. لیهری معتقد است که ما در واقع نیازی به اعتماد به نفس نداریم؛ بلکه ضرورت تکاملی ما این است که کاری کنیم تا دیگران ما را شریک مطلوبی برای انواع مختلف رابطه ببینند. شبکههای اجتماعی، با نمایشدادن لایکها، دوستها، فالوئرها و ریتوئیتها، سوسیومترهای ما را از افکار خصوصیمان بیرون کشیده و در معرض دید همگان گذاشتهاند.
اگر در گفتگوهای خصوصیتان مدام عصبانی شوید، به احتمال زیاد دوستانتان از دستتان کلافه میشوند، اما وقتی یک عده مخاطب پیش روی خود دارید، نتیجه متفاوت است – خشم میتواند جایگاه شما را بالا ببرد. در سال ۲۰۱۷، ویلیام جی.بریدی[2] و دیگر محققان دانشگاه NYU، در جریان یک تحقیق، کششِ نیممیلیون توئیت را اندازهگیری کرده و دریافتند که استفاده از یک کلمه اخلاقی یا احساسی در توییت، احتمال داغشدن (وایرالشدن) آن توییت را به طور متوسط بیست درصد افزایش میدهد. تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۷ از سوی مرکز پژوهشی Pew نشان داد پُستهایی که «مخالفت خشمآلود» نشان میدهند، حدود دو برابر بیش از سایر محتواهای موجود در فیسبوک، باعث جلب مشارکت کاربران میشوند – اعم از لایکگرفتن و همخوانشدن.
دو فیلسوف به نامهای جاستین توسی و برندون وارمکه[3] برای توصیف این پدیده – استفاده از حرفهای اخلاقی برای بالابردن وجهه خود در یک محفل عمومی- عبارت مفیدی را پیشنهاد دادهاند: «جلب توجه اخلاقی». درست مثل سخنرانانی که یکی پس از دیگری باید در مقابل یکعده مخاطب بدبین و ایرادگیر صحبت کنند، در اینجا هم هر شخص تلاش میکند از سخنران قبلی بهتر حرف بزند، و از دل همین رقابت، الگوهای مشترکی بیرون میآید. تماشاچیان «اتهامات اخلاقی را در هم میآمیزند و دست میگیرند، در رسواییهای عمومی غلو میکنند، جار میزنند که هرکس با آنها مخالفت کند معلوم است که برخطاست، یا در ابراز احساسات اغراق به خرج میدهند». دقت و حقیقت، در این رقابت بر سر کسب تایید مخاطب، قربانی میشوند. تماشاچیان هر کلمهای را که بر زبان رقبایشان – و گاهی حتی دوستانشان – جاری شود موشکافی میکنند تا بلکه زمینهای برای برانگیختن خشم عمومی پیدا کنند. زمینه و چارچوب بحث فرو میریزد. نیّت گوینده بهکلی نادیده گرفته میشود.
تکامل انسانها به نحوی است که خوششان میآید پشت سر بقیه حرف بزنند، خودنمایی کنند، دیگران را گول بزنند و آنها را از چشم عموم بیندازند و طردشان کنند. ما خیلی ساده به درون این سیرک گلادیاتوری جدید کشانده میشویم، حتی وقتی میدانیم که میتواند از ما انسانهایی بیرحم و سطحی بسازد. مالی کروکت، روانشناس دانشگاه ییل، معتقد است که در چنین شرایطی، نیروهای طبیعی که ممکن است مانع از پیوستن ما به یک حمله خشونتبار بشوند – مثلاً زمان کافی برای تأمل و بازیافتن خونسردی، یا حس همدلی و دلسوزی برای کسی که دارد تحقیر میشود - قدرت خود را از دست میدهند، چون نمیتوانیم چهره آن فرد را ببینیم، و چون هر روز، چندین و چند بار، از ما خواسته میشود که با «لایک کردن» علنی محکومیت فرد، موضع خود را در دعوا نشان بدهیم.
به گفته دیگر، شبکههای اجتماعی بخش زیادی از فعالترین شهروندان سیاسی ما را تبدیل به کابوسِ مدیسون میکنند: آتشافروزانی که برای تولید تحریککنندهترین پستها و عکسها با هم رقابت دارند و مطلب خود را ظرف یک لحظه در کل کشور منتشر میکنند و سوسیومتر عمومیشان هم دقیقاً نشان میدهد که تولیداتشان چقدر بُرد داشته و تا کجا رسیده است.
تجهیز و ارتقای ماشین خشم
شبکههای اجتماعی در بدو ایجادشان تفاوت زیادی با امروز داشتند. فرندستر[4]، مایاسپیس[5] و فیسبوک همگی بین سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۴ ساخته شدند و ابزارهایی در اختیار کاربران گذاشتند تا بتوانند به دوستانشان متصل شوند. این سایتها افراد را تشویق میکردند که روایتی بهشدت دستچینشده از زندگی خود را منتشر کنند، اما هیچ راهی برای جرقهزدن خشم واگیردار در اختیار کاربران نمیگذاشتند. این مسئله با یکسری قدمهای کوچک که برای ارتقای تجربه کاربری طراحی شده بودند تغییر یافت؛ و مجموع اینها باعث شد شیوه پراکندهشدن خبر و خشم در جامعه آمریکا به کلی عوض شود. برای اصلاح شبکههای اجتماعی – و کاهش آسیب آن به دموکراسی – باید بکوشیم تا روند این تکامل را درک کنیم.
وقتی در سال ۲۰۰۶ سر و کله توییتر پیدا شد، ابتکار اصلیاش تایملاین بود: جریان مداومی از آپدیتهای ۱۴۰حرفی که کاربران میتوانستند روی گوشی خود ببینند. تایملاین، شیوه جدیدی در مصرف اطلاعات بود – جریانی تمامنشدنی از محتوا که برای بسیاری به غرقشدن در سیلاب میمانست.
چندماه بعد در همان سال، فیسبوک نسخه خودش را بهراه انداخت و نامش را گذاشت «نیوز فید». در سال ۲۰۰۹ هم دکمه «لایک» را افزود و برای اولین بار یک واحد سنجش عمومی برای محبوبیت محتوا ایجاد کرد. و بعد، یک ابتکار متحولکننده دیگر از راه رسید: الگوریتمی که تعیین میکرد هر کاربر کدام پستها را ببیند، بر اساس «مشارکت» پیشبینیشده – یعنی احتمال تعامل یک کاربر با یک پست مشخص، با در نظر گرفتن لایکهای قبلی او. این ابتکار، سیلاب محتوا را کنترل و تبدیل به یک جریان تنظیمشده کرد.
ترتیب الگوریتمی محتواها در نیوزفید، سلسلهمراتب و درجهبندی اعتبار محتواهای مختلف را یکسان کرد. هر پستی از سوی هر کاربری میتوانست در صدر فید ما قرار بگیرد، به شرط اینکه مشارکت و تعامل ایجاد کند. بعدها در همین محیط بود که «فیک نیوز» (اخبار جعلی یا قلابی) پر و بال گرفت، چون پُست یک وبلاگ شخصی، همان ظاهر و رنگ و لعابی را داشت که مطلبی از نیویورکتایمز.
بهعلاوه، توییتر در سال ۲۰۰۹ تغییری کلیدی ایجاد کرد و دکمه «ریتوییت» را به امکاناتش افزود. تا آن موقع، کاربرها باید توییتهای قبلی را کپی میکردند و در استتوسآپدیت خود میچسباندند و بازنشر میدادند؛ مانع کوچکی که مستلزم صرف چند دقیقه فکر و توجه بود. اما دکمه ریتوییت اساساً راه اشاعه بیاصطکاک محتوا را باز کرد. فقط یک کلیک شما کافی است تا توییت شخص دیگری به چشم تمام فالوئرهایتان برسد – که اجازه میدهد شما هم در اعتبار این محتوای همهگیر سهیم شوید. در سال ۲۰۱۲، فیسبوک نسخه خودش از ریتوییت، یعنی دکمه share (همخوانکردن) را ارائه کرد، برای بخشی از مخاطبانش که سریعتر از همه در حال رشد بود: کاربران تلفنهای هوشمند.
کریس ودرل[6]یکی از مهندسانی بود که دکمه ریتوییت را برای توییتر ساخت. او اوایل امسال در مصاحبهای با «بازفید» اذعان کرد که از این کار پشیمان است. ودرل بعد از مواجهه با استفاده اولین مافیاهای توییتری از این ابزار جدید، با خود گفته بود: «فکر کنم یک تفنگ سرپُر را دادهایم دست یک بچه چهارساله».
تیر خلاص در سالهای ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳ زده شد، وقتی Upworthy و سایتهای دیگر شروع کردند به پول درآوردن از این مجموعه امکانات جدید، و در هنر آزمایش تیترهای متعدد به چندین شکل مختلف پیشگام شدند تا دریابند که کدام تیتر بالاترین نرخ کلیک را جذب میکند. این آغاز پیدایش تیترهای «شاید باور نکنید اما....» و امثال آن بود، در کنار عکسهایی که آزمایش و انتخاب شده بودند تا باعث شوند بیاختیار رویشان کلیک کنیم. این مطالب غالباً به قصد ایجاد خشم و خشونت ساخته نمیشدند (بنیانگذاران Upworthy بیشتر به روحیهدادن به مخاطب علاقه داشتند). اما موفقیت این استراتژی، گسترش روزافزون آزمایش تیتر را تضمین کرد، و همراه با آن: پیچیدن مطالب در زرورقی از احساسات، هم در رسانههای جدید و هم قدیم؛ تیترهای شرمآور و دارای بار اخلاقی در سالهای بعد بیشتر و بیشتر شدند. لوک اونیل در مطلبی در مجله اسکوایر، به تغییراتی که بر سر رسانههای جریان اصلی (میناستریم) آمده است پرداخت و ۲۰۱۳ را سالی نامید که در آن «اینترنت را نابود کردیم». سال بعد، آژانس تحقیقات اینترنتی روسیه، شبکه اکانتهای جعلی خود را در تمام رسانههای جمعی بسیج کرد – برای بهرهبرداری از ماشین جدید خشم و خشونت، با هدف دمیدن در آتش تفرقه حزبی و پیشبرد مقاصد روسیه.
البته تنها مقصر اوجگرفتن خشم سیاسی امروز، اینترنت نیست. رسانهها از همان روزگار مدیسون در پی دامنزدن به تفرقه بودند و متخصصین علوم سیاسی، ردپای بخشی از فرهنگ خشونتبار امروز را در ظهور تلویزیون کابلی و تاکشوهای رادیویی در دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ یافتهاند. ترکیبی از نیروهای مختلف در حال هلدادن آمریکا به سمت قطبیتر شدن هستند. اما شبکههای اجتماعی در سالهای بعد از ۲۰۱۳ تبدیل به یک ابزار شتابدهنده قوی در دست هرکسی شدهاند که در پی آتشافروزی است.
افول خرد
حتی اگر بتوان این آثار خشونتبرانگیز را در رسانههای اجتماعی مداوا کرد، این رسانهها کماکان مشکلاتی برای دوام دموکراسی ایجاد میکنند. یکی از مشکلات، این است که ایدهها و تعارضهای حال حاضر، بر ایدهها و درسهای گذشته غلبه کرده و جایگزین آنها میشوند. بچههای آمریکا در میان رودهای خروشانی از اطلاعات که مدام سرازیر چشم و گوششان میشود رشد میکنند - معجونی از ایده، روایت، ترانه، تصویر و غیره. حالا فرض کنید که بتوانیم سه رود مشخص را مهار کرده و اندازهگیری کنیم: اطلاعات جدید (که طی ماه گذشته ایجاد شدهاند)، اطلاعات میانه (که بین ۱۰ تا ۵۰ سال گذشته و توسط نسل والدین کودک و والدین والدین او ایجاد شدهاند)، و اطلاعات قدیمی (که بیش از ۱۰۰ سال پیش ایجاد شدهاند).
موازنه این دستهبندی اطلاعات در قرن هجدهم هرچه که بود، جای هیچ تردیدی نیست که در قرن بیستم – همزمان با راهیافتن و رواج رادیو و تلویزیون در خانههای مردم آمریکا - کفه ترازو به نفع اطلاعات جدید سنگین شد. و این تغییر در قرن بیستویکم بیش از پیش و بهسرعت مسلّم و چشمگیر شد. وقتی اکثر آمریکاییها – حوالی سال ۲۰۱۲ - به استفاده منظم از شبکههای اجتماعی روی آوردند، به شکلی فوقالعاده به یکدیگر متصل شده و میزان مصرف اطلاعات جدیدشان را بهشدت افزایش دادند- علاوه بر سرگرمیهایی مثل ویدیوی گربه و شایعات سلبریتیها، جنجالهای سیاسی هر روز یا هر ساعت، همراه با تفسیرهای داغ و نفسگیر در باب رخدادهای اخیر- و در همین حال، سهم اطلاعات قدیمیتر کمتر و کمتر شد.
در سال ۱۷۹۰، یک فیلسوف و سیاستمدار انگلیسی-ایرلندی بهنام ادموند بورک نوشت: «ما میترسیم که اجازه بدهیم هر انسانی با اندوخته شخصی خود زندگی و سوداگری کند؛ چون گمان میبریم که این اندوخته برای هر فرد اندک است، و افراد سعادتمندترند اگر از ذخایر عمومی و سرمایه ملل و عصرهای دیگر بهره بجویند». به لطف شبکههای اجتماعی، ما در حال ورود به یک تجربه جهانی هستیم که بهجا بودن نگرانی ادموند بورک را به بوته آزمایش میگذارد. رسانههای اجتماعی، همه مردم را – در هر سن و سالی – به سوی تمرکز بر شایعهپراکنی، خنده و شوخی یا اختلافاتِ باب روز سوق میدهند؛ اما تاثیر این پدیده بر نسلهای جوانتر میتواند بسیار عمیقتر باشد، همان بچههایی که فرصت کمتری برای یاد گرفتن ایدهها و اطلاعات قدیمیتر داشتهاند، قبل از اینکه دوشاخهشان را به پریز شبکههای اجتماعی وصل کنند.
پیشنیان فرهنگی ما احتمالاً بهطور متوسط از ما عاقلتر نبودهاند، اما ایدههایی که ما از آنها به ارث میبریم، از یک روند تصفیه عبور کردهاند. ما عمدتاً ایدههایی را یاد میگیریم که گذشتگانمان، نسل اندر نسل، فکر میکردهاند ارزش دست به دست شدن را دارد. البته معنای این حرف این نیست که چنین ایدههایی همیشه درستند، اما به این معنی هست که احتمال ارزشمند بودن آنها، در درازمدت، از اغلب محتواهای ایجادشده طی چند ماه گذشته بیشتر است. نسل Gen-Z (کسانی که از سال ۱۹۹۵ به بعد به دنیا آمدهاند) با آنکه به تمام آنچه تا کنون نوشته و دیجیتالی شده دسترسی بیسابقهای دارند اما ممکن است با این واقعیت مواجه شوند که کمتر از هر نسل معاصر دیگری، با خرد انباشته انسانیت آشنا هستند، و لذا گرایش بیشتری برای رویآوردن به ایدههایی دارند که در شبکه نزدیک به خود آنها وجهه اجتماعی ایجاد میکنند اما در نهایت گمراهکنندهاند.
برای مثال، چند رسانه اجتماعی دستراستی، به نفرتآمیزترین ایدئولوژی قرن بیستم اجازه دادهاند که افراد جوان و تشنه درک معنا و تعلق را به خود جلب کند و به این طریق، به نازیسم شانس دوبارهای دادهاند. برعکس، به نظر میرسد که نوجوانان مایل به عقاید چپ، به سوسیالیسم و حتی بعضاً کمونیسم گرایش پیدا کردهاند، با چنان شور و شوقی که گاهی به نظر میرسد رشته ارتباطشان با تاریخ قرن بیستم را بهکلی از دست دادهاند. و نظرسنجیها حاکی از آن است که جوانان - از سراسر طیف عقاید سیاسی- دارند باور خود به دموکراسی را از دست میدهند.
راه برگشتی هست؟
شبکههای اجتماعی، زندگی میلیونها آمریکایی را آنقدر ناگهانی و با چنان قدرتی تغییر دادهاند که کمتر کسی فکرش را میکرد. سوال اینجاست که آیا ممکن است این تغییرات، پیشفرضهای مطرحشده از سوی مدیسون و دیگر پدران بنیانگذاری که این نظام خودمختار را طراحی کردند، بیاعتبار کند؟ در مقایسه با آمریکاییهای قرن هجدهم – و حتی اواخر قرن بیستم– شهروندان حالا بیشتر به همدیگر متصلند، به نحوی که نقشآفرینی عمومی افزایش و جلب توجه اخلاقی پرورش داده میشود، در شبکههایی که طراحی شدهاند تا خشم و پرخاش را دامن بزنند و ذهن افراد را همواره بر اختلافات حال حاضر و ایدههای نیازموده متمرکز کنند؛ ایدههایی گسیخته از افسارِ سنت، دانش، و ارزشهایی که پیش از این تاثیری پایدار برجا میگذاشتند. از نظر ما {نویسندگان مقاله} به همین دلیل است که عده زیادی از آمریکاییها – و همچنین شهروندان بسیاری از کشورهای دیگر– دموکراسی را جایی میبینند که در آن همهچیز رو به تباهی و ویرانی میرود.
اما وضع میتواند متفاوت از این باشد. شبکههای اجتماعی فینفسه بد نیستند و قدرت آن را دارند که مفید واقع شوند – مثلاً وقتی آسیبهایی را که پیش از این پنهان میشده افشا میکنند و به جوامعی که قبلاً هیچ قدرتی نداشتهاند صدایی برای سخن گفتن میدهند. هر تکنولوژی ارتباطی جدید، طیفی از آثار سازنده و مخرب را به همراه میآورد، و در گذر زمان راههایی برای بهبود تعادل و بالانس میان این دو پیدا میشود. بسیاری از محققین، قانونگذاران، بنیادهای خیریه، و فعالان صنعت تکنولوژی حالا دارند در کنار همدیگر دنبال راههای بهبود وضع میگردند. ما سه نوع اصلاح را پیشنهاد میکنیم که شاید مفید باشند:
(۱) کاهش تناوب و شدت نمایش عمومی[7]. اگر معتقدیم که رسانههای اجتماعی، بهجای انگیزهسازی برای برقراری ارتباط اصیل، در مسیر جلب توجه اخلاقی انگیزهسازی میکنند، پس باید دنبال راههایی برای کم کردن این انگیزهها بگردیم. این رویکرد همین حالا دارد از سوی برخی شبکهها با عنوان «معیار-زدایی» (demetrication) ارزیابی میشود؛ روند پنهانکردن تعداد لایک و همخوانشدن یک پست، برای اینکه هر تکه از محتوا بتواند بر اساس ارزش خودش ارزیابی شود و کاربران شبکههای اجتماعی در معرض رقابت مداوم و علنی بر سر کسب محبوبیت نباشند.
(۲) کاهش بُرد و کششِ اکانتهای تاییدنشده. خرابکاران – ترولها، مامورین خارجی و تحریکگران داخلی – بیش از همه از سیستم فعلی نفع میبرند چون هرکس میتواند صدها حساب جعلی بسازد و از آنها برای فریبدادن میلیونها نفر استفاده کند. اگر شبکههای اجتماعی عمده، کاربران خود را ملزم کنند که قبل از بازکردن اکانت - یا دستکم بازکردن نوعی از اکانت که به صاحبش اجازه میدهد به مخاطبین فراوانی دسترسی داشته باشد- مدارک هویتی ارائه کنند، بخشی از فضای سمی این شبکهها فوراً از میان میرود، و دموکراسیها را کمتر میشود هک کرد. (البته میتوان مطالبی که پست میشوند را بدون نام و نشان باقی گذاشت، و ثبتنام کاربران هم باید به شکلی انجام شود که از اطلاعات شخصی آنها حفاظت کند؛ خصوصاً اطلاعات کاربرانی که دولت کشورشان ممکن است مخالفین خود را مجازات کند. مثلاً برای صحتآزمایی هویت کاربران میتوان از همکاری یک سازمان غیرانتفاعی مستقل استفاده کرد).
(۳) کاهش پراکنش و سرایت اطلاعات کمکیفیت. با حذف اصطکاک، فضای رسانههای اجتماعی هم بیش از پیش سمی شده است. اکنون ثابت شده است که بازگرداندن اندکی اصطکاک، میتواند کیفیت محتوا را ارتقاء بدهد. مثلاً درست بعد از اینکه یک کاربر، کامنت خودش را ارسال میکند، هوش مصنوعی میتواند تشخیص بدهد که این متن شبیه به کامنتهایی است که قبلاً سمی شناخته شده و علامتگذاری شدهاند، و از آن کاربر بپرسد: «مطمئنید که میخواهید این پیام را ارسال کنید؟». طبق مشاهدات، همین قدم اضافی به کاربران اینستاگرام کمک کرده است که دربارة پیامهای توهینآمیز خود یکبار دیگر فکر کنند. همچنین میتوان به گروهی از متخصصان و کارشناسان این امکان را داد که در الگوریتمهای پیشنهاد محتوا به کاربران، آسیبها و سوگیریهای احتمالی را شناسایی کرده و بدیننحو کیفیت اطلاعات را افزایش بدهند.
بسیاری از آمریکاییها گمان میکنند که هرج و مرج زمانه ما بهدست متصدی فعلی کاخ سفید ایجاد شده است، و اگر او کاخ سفید را ترک کند وضع به حال عادی برمیگردد. اما اگر تحلیل ما درست باشد، چنین اتفاقی نخواهد افتاد. تعداد بسیار زیادی از پارامترهای بنیادین زندگی اجتماعی ما تغییر کردهاند. آثار این تغییرات تا سال ۲۰۱۴ خود را نشان داده بودند، و نفسِ همین تغییرات، انتخاب دونالد ترامپ را تسهیل کردند.
اگر میخواهیم دموکراسی موفقی داشته باشیم – در واقع، اگر میخواهیم در زمانهای که نارضایتی از دموکراسی رو به رشد است، کاری کنیم که دموکراسی دوباره احترام خود را به دست بیاورد – باید بهدرستی بفهمیم که شبکههای اجتماعی امروزین، از چه راههایی و تحت چه شرایطی ممکن است دشمن موفقیت دموکراسی باشند. و بعد از آن، باید گامهای قاطعی برای بهبود و ارتقای فضای این شبکهها برداریم.
[1] مقالات فدرالیست مجموعه ۸۵ مقاله به قلم الکساندر همیلتون، جیمز مدیسون و جان جی هستند که با نام مستعار Publius منتشر میشدند و هدف از آنها تشویق به تصویب قانون اساسی ایالات متحده آمریکا بود. فدرالیست شماره ۱۰ عموماً مهمترین مقاله این مجموعه محسوب میشود و مدیسون در آن به راههای پیشگیری از حاکمیت اکثریت پرداخته است.
[2] William J. Brady
[3] Justin Tosi and Brandon Warmke
[4] Friendster
[5] Myspace
[6] Chris Wetherell
[7] public performance