دو روزه یه فکری ذهنمو درگیر کرده.
اینکه آدمای مسنی که بدون عشق ازدواج کردن و حتی بعد از ۵۰ سال زندگی مشترک باز هم عشقی بینشون به وجود نیومده و صرفن عادت کردن به این بودن و کنار هم خوابیدن، چه جوری میتونن دووم بیارن؟
یعنی احساسات درونشون کشته شده یا دیگه براشون مهم نیست؟ یا شاید اصن هیچ وقت به این موضوع فکر نکردن؟
منظورم اینه که شاید اصلن با این موضوع عشق و عاشقی آشنا نیستن. همیشه فکر کردن که ازدواج فقط خوابیدن با دیگری و زندگی کردن و بچه آوردنه. نه چیزی بیشتر.
این خیلی سخته. حداقل برای ما که یه چیزایی رو تجربه کردیم. میدونیم. آشناییم. برای اونا شاید اهمیتی نداشته باشه ولی برای ما که فقط داریم میبینیم، دردناکه. چه برسه به وقتی که خودمون بخوایم تو اون شرایط قرار بگیریم.
شاید یکی از بدترین نفرینها برای دیگری این باشه که دعا کنی هیچ وقت مزهی عشق رو نچشه. شایدم یه دعای خوب باشه این.
آره خیلی چیزای مهمی تو زندگی وجود دارن. ولی آخه زندگی بدون عشق؟
نمیدونم.
من دلم نمیخواد زندگی اون شکلی داشته باشم. حالم به هم میخوره از اینکه بخوام حتی لمس بشم توسط کسی که هیچ احساسی بهش ندارم. چه برسه به اینکه بچه هم ازش بیارم.
اصن میشه اون بچه رو خیلی دوست داشت؟ یا اون علاقه صرفن از روی وابستگی بیولوژیکیه؟
این چیزا خیلی پیچیدهاس. نمیتونم اونطور که باید، افکارم رو منتقل کنم. متوجهید؟؟