پدر و مادرها تلاش میکنند تا وقتی بچهها هنوز حرف آنها را میخوانند بهشان چیز میز یاد بدهند و آنها را به زعم خودشان آنطور که میخواهند تربیت کنند. پدر و مادر ما چهار تا بچه هم تا آنجا که زورشان رسید تلاش خود را در مثلا تربیت ما کردند. اما بعضی وقتها که یاد بچگی میافتیم و چیزهایی از آنوقتها تعریف میکنیم، میبینیم که پدرمان کم چیزهای عجیب غریب به ما یاد نداده. این روحیه محافظهکار و محتاط بالاخره یک جایی غیر از ژن هم باید به ما منتقل میشد.
پدرم به همه ما با تاکید و تکرار زیاد، یاد داده بود که اگر کسی خواست سرتان را بگیرد و از روی زمین بلندتان کند، فوری مچ دستهایش را بچسبید که قطع نخاع نشوید. پدر من، حالا که سنی ازت گذشته، بیا بگو خداوکیلی واقعا چقدر امکان دارد کسی که طبعا باید بزرگسال باشد همچین کار عجیبی ازش سر بزند؟
از این دست آموزشهای دفاع شخصی عجیب سبک خودش کم نبود و مثلا با این که از خیابان که میخواهی عبور کنی باید اول به چپ نگاه کنی و تا روی خط وسط بروی و باز بایستی به راست نگاه کنی و مثل گاو ندوی توی خیابان، فرق داشت.
خواهر کوچکم یک همسنوسال مذکر کم و بیش وحشی توی فامیل داشت که هر وقت پدر و مادرش صله ارحامشان میگرفت، این بچه از کتکهایش بینصیب نمیماند. کار به آنجا رسیده بود که وقتی زنگ در را میزدند این طفلک چهارساله میدوید در زوایای خانه قایم میشد و تا مراحمان، رحمت را از سرمان کم نمیکردند، آفتابی نمیشد. پدرم میدانست که بچه از کتک خوردن ترسیده و این توی کتش نمیرفت. این شد که آموزش هنرهای رزمی ویژه خودش را به بچه شروع کرد. گفت این دفعه، وقتی پسرک بیادب به سمتت میآید و فکر میکنی میخواهد تو را بزند، با دست راست محکم بزن توی سینهاش و یقهاش را بگیر و تا به خودش بیاید یک سیلی محکم بزن توی صورتش و تا بفهمد چی شده با پشت دست دومی را بکوب. کودک بینوای چهارساله یک مدتی هر روز حرکات را با پدرش تمرین میکرد و ترتیبش را با صدای بلند تکرار میکرد و قرار بود در دید و بازدید بعدی خانواده اگر حس کرد قرار است کتک بخورد، فنون را اجرا کند. خلاصه گذشت و فامیل دوباره خبر داد که تشریففرما میشود. رسیدند و در زدند و آمدند تو و همه در حال چاق سلامتی هنوز نشیمنشان زمین را لمس نکرده بود که دختر کوچولوی مودب آرام ریزهمیزه که به «کون خیار» میگفت «باسن خیار» که یکوقت بیادبی نکرده باشد، از بین جمعیت هدف را شناسایی و مستقیم به سمتش گوله کرد و با دست کوبید وسط تخت سینهاش. بچه پخش زمین شد. طبق نقشه، تا آمد خودش را جمع کند دخترک از جلوی لباس گرفت بلندش کرد و چنان یکی به چپ و یکی به راست کوبید که نفس بچه از گریه پیچید توی سینهاش و بالا نیامد. مادر و پدر هاج و واج یک نگاه به بچهها میکردند یک نگاه به ما و مانده بودند که جنگ چرا اینقدر زود و بیمقدمه شروع شده. حال ما هم دست کمی از آنها نداشت. البته که ته چشمان پدرم برق میزد ولی به زور جلوی بروز حس رضایت را در چهرهاش گرفته بود.
خلاصه دخترک آن روز خوب حقش را گرفت و دیگر هیچوقت از پسربچه قلدر کتک نخورد و این بار پسرک بود که در دورهمیهای فامیل پشت مادرش پناه میگرفت. بگذریم که داستان آن بچه با پدر من در تاریخ خانواده فراز و فرودهای دیگری هم دارد و اینجا تمام نمیشود.
بله، پدر ما در کودکی یادمان داد که حقمان را چطور بگیریم. گرچه وقتی بزرگ شدیم عرضهمان نرسید هیچجا هیچ حقی از خودمان بگیریم. ولی اگر یک چیز در گذشته من باشد که بخواهم آن را بیمه کنم و از دستش ندهم همان آموزشهای دفاع شخصی مندرآوردی و همان رابطه پدر و دختری است که کاش همیشه همانطور میماند.
#بسپرش_به_ازکی